کد مطلب:330032 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:412

معصوم یازدهم ؛ امام جواد علیه السلام
رسیدن مقام امامت به امام جواد(ع ) در هفت سالگی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(نظر به اینكه امام جواد(ع ) در 10 رجب 195 ه - ق متولد شد، و حضرت رضا(ع ) در آخر صفر سال 203 ه - ق به شهادت رسیده ، امام جواد(ع ) هنگام شهادت پدر، حدود هفت سال داشت ، و در همین سن و سال به مقام امامت رسید، و حضرت رضا(ع ) غیر از او فرزند دیگری نداشت ، و همین مساءله سن كم امام جواد(ع ) برای عده ای از منافقین و دنیا طلبان ، بهانه رد كردن امامت آن حضرت شده بود، و مساءله برای عده ای از دوستان نیز بصورت معمائی در آمده بود و آنها می پرسیدند چگونه ممكن است كودكی به امامت برسد، در اینجا به ماجرای ذیل توجه كنید:)

صفوان بن یحیی می گوید: به امام رضا(ع ) گفتم : قبل از تولد امام جواد(ع ) هرگاه از شما می پرسیدیم ، جانشین شما كیست ؟ در پاسخ می فرمودید: ((خداوند به من پسری عطا فرماید)).

اكنون خداوند به شما پسری داده است و چشم ما روشن شد، خدا آن روز را نیاورد، اگر پیش آمدی شد (و شما وفات كردید) به چه كسی به عنوان امام ، توجه كنیم ؟

در آن هنگام امام جواد(ع ) در پیش روی امام رضا(ع ) ایستاده بود، حضرت رضا(ع ) با دست به او اشاره كرد(یعنی به این شخص متوجه شوید).

صفوان : قربانت گردم ، این پسر، سه سال دارد، (آیا یك كودك سه ساله را امام خود قرار دهیم ؟!)

امام رضا: سن كم هیچ گونه زیانی به مقام امامت او ندارد، چنانكه عیسی بن مریم خود را به عنوان حجت خدا معرفی كرد، با اینكه كودك خرد سال بود (318)

همین سؤ ال را در خراسان ، شخصی از حضرت رضا(ع ) نمود، آن حضرت در پاسخ فرمود: ((خداوند عیسی (ع ) را به نبوت و رسالت و شریعت تازه مبعوث نمود، در سنی كوچكتر از سن ابو جعفر (حضرت جواد) (319)



پاسخ امام جواد(ع ) به اعتراض كنندگان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصی به امام جواد(ع ) گفت : مردم درباره خردسالی شما سخن (اعتراض آمیز) می گویند.

امام جواد: خداوند به داود(ع ) وحی كرد تا پسرش سلیمان را كه در آن وقت كودك بود و گوسفند چرانی می كرد جانشین خود سازد.

حضرت داود(ع ) طبق فرمان خدا، سلیمان را به عنوان جانشین خود معرفی نمود، دانشمندان و عابدان بنی اسرائیل ، آن را نپذیرفتند (و گفتند سلیمان كودك است )

خداوند به حضرت داود وحی كرد: ((عصاهای اعتراض كنندگان را بگیر، و عصای سلیمان (ع ) را نیز بگیر، و در درون اطاقی بگذار، و در آن اطاق را ببند و مهر و موم كن ، روز بعد، (با بنی اسرائیل به آن خانه بیا و در را باز كن ) عصای هر كدام كه مانند درخت ، سبز و دارای برگ و میوه شده بود، صاحب آن عصا جانشین تو است ))

داود همین دستور را اجرا نمود، فردای آن روز عابدان و عالمان بنی اسرائیل به دعوت داود(ع ) به اطاق آمدند، وقتی كه دیدند عصای سلیمان سبز و دارای برگ و میوه شده است ، جانشینی حضرت سلیمان را (با اینكه كودك بود) پذیرفتند و گفتند: ((به او راضی شدیم و او را پذیرفتیم )) (320)

شخص دیگری به نام علی بن حسان به امام جواد(ع ) همان اعتراض مردم را (كه شما كودك هستید، و مردم نق می زنند) به عرض آن حضرت رسانید.

امام جواد(ع ) فرمود: چه اعتراضی دارند، با آنكه خداوند به پیامبرشان فرمود:

((قل هذه سبیلی ادعوا الی الله علی بصیرة انا و من اتبعنی

بگو این راه من است كه من و پیروانم با بصیرت كامل ، همه مردم را به سوی خدا دعوت می كنیم )) (یوسف - 108)

آنگاه امام جواد(ع ) پس از تلاوت این آیه فرمود: ((سوگند به خدا (در آغاز بعثت ) پیروی از پیامبر(ص ) نكرد، مگر علی (ع ) كه در آن وقت نه سال داشت و من نیز نه ساله ام )).(321)



احترام علی بن جعفر به امام جواد(ع ) و اقرار او به امامت آن حضرت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(علی بن جعفر برادر امام كاظم (ع ) در مسجد پیامبر(ص ) در مدینه برای جمعی تدریس می كرد) محمد بن حسن بن عمار می گوید: من دو سال بود، در درس او شركت می كردم ، و اخباری را كه او از برادرش (امام كاظم ) برای ما نقل می كرد، می نوشتم ؛ روزی در مسجد در خدمتش نشسته بودم ، ناگاه امام جواد(ع ) كه در آن هنگام كودك بود، وارد مسجد گردید، علی بن جعفر تا او را دید از جای برخاست و از او استقبال كرد و بدون كفش و عبا نزد آن حضرت رفت ، و دستش را بوسید و اخترام شایانی به او نمود.

در این هنگام امام جواد(ع ) به او فرمود: ای عمو بنشین .

او عرض كرد: چگونه بنشینم در حالی كه تو ایستاده ای ؟!

سپس علی بن جعفر به مسند خود آمد و نشست ، حاظران به او گفتند: ((شما عموی پدر حضرت جواد(ع ) هستید، ولی دیدیم اینگونه در برابر او تواضع كردی و دستش را بوسیدی ؟)).

علی بن جعفر به آنها گفت : ((ساكت باشید)) در این هنگام ریش سفید خود را گرفت و گفت :

((ان كان الله عزوجل لم یوهل هذه الشیبه و اهل هذا الفتی ، و وضعه حیث وضعه انكر فضله ، نعوذ بالله مما تقولون ، بل انا له عبد:

وقتی خداوند متعال این ریش سفید را شایسته (امامت ) ندانست ، ولی این كودك را شایسته دانست ، و مقام امامت را به او داد، آیا من براحتی او را انكار نمایم ؟ پناه می برم به خدا از گفتار (نادرست ) شما، بلكه من غلام این كودك هستم )) (322)



معجزه ای از امام جواد



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر خلافت معتصم (هشتمین خلیفه عباسی ) بود، شخصی را به اتهام آنكه ادعای پیامبری می كند (با اینكه چنین ادعائی نداشت ) كت بسته آوردند و در شهر سامرا به زندان افكندند.

علی بن خالد می گوید: من تصمیم گرفتم با او ملاقات كنم و از نزدیك تحقیق كنم ببینم كیست ؟ پشت در زندان رفتم و با دربانان و پاسبانان مهربانی كردم و گرم گرفتم ، تا خود را به آن مرد زندانی رساندم ، اندكی با او صحبت كردم دیدم مردی فهمیده است ، به او گفتم داستان تو چیست كه تو را زندانی كرده اند.

گفت : من در شهر دمشق در كنار محلی كه نامش ((محل سر مبارك حسین علیه السلام )) است ، مشغول عبادت بودم ، شخصی (كه همان امام جواد(ع ) بود) نزد من آمد و گفت : برخیز برویم ، همراه او حركت كردم ، ناگاه خود را در مسجد كوفه دیدم ، گفت : ((اینجا را می شناسی ؟)) گفتم ، آری مسجد كوفه است ، او نماز گزارد، من نیز نماز گزاردم ، در آن هنگام كه همراه او بودم ، ناگاه دیدم در مدینه مسجد پیامبر(ص ) هستم ، او به پیامبر(ص ) سلام كرد، من نیز سلام كردم ، او در مسجد نماز خواند، من نیز نماز خواندم ، در همین میان كه همراهش بودم ، ناگاه خود را در مكه دیدم ، او پیوسته مناسك حج را بجا می آورد، من نیز به جای آوردم ، ناگاه خود را در جایی كه قبلا بودم یعنی محل ((راءس الحسین )) در شام دیدم .

سال آینده نیز آن شخص آمد و مانند سال قبل با من رفتار كرد، وقتی كه از مناسك حج فارغ شدم و مرا به شام آورد و خواست از من جدا شود، به او گفتم : از شما تقاضا دارم به حق آن كسی كه به تو چنین توان (طی الارض ) داده ، به من بگو تو كیستی ؟

فرمود: ((من محمد بن علی بن موسی (امام جواد) هستم ))

این خبر، مشهور گردید، تا به گوش ((محمد بن عبد الملك زیات )) (وزیر معتصم ) رسید، او دستور داد مرا دستگیر كرده و به زنجیر بستند و به عراق فرستادند و در اینجا مرا زندانی نموده اند.

علی بن خالد می گوید: من به او گفتم : داستان خود را به طور مشروح برای محمد بن عبدالملك زیات بنویس )) (شاید گزارش دیگری به او داده باشند و او تو را بی جهت زندانی كرده باشد)

او ماجرای خود را برای محمد بن عبدالملك زیات نوشت ، ولی محمد بن عبدالملك (اعتقاد به امام جواد(ع ) و طی الارض نداشت با كمال اهانت و گستاخی طنز گونه ) برای او نوشت : ((به همان كسی كه تو را در یك لحظه از شام به مدینه و...برد، بگو تو را از زندان نجات دهد))

علی بن خالد می گوید: من به زندان می رفتم و او را دلداری می دادم و امر به صبر می كردم ، در همین ایام روزی صبح زود به زندان برای دیدار او رفتم دیدم نگهبانان و درباران و دست اندركاران جلسه تشكیل داده اند و می گویند: ((آن مردی كه ادعای پیامبری می كرد و در زندان بود گم شده و هیچ معلوم نیست كه به كجا رفته ، آیا در زمین فرو رفته و یا پرنده ای او را ربوده است ؟)) (323) (آنها نمی دانستند كه همان امام جواد(ع ) به طریق اعجاز، آن زندانی را نجات داده است )



تغییر روش امام جواد(ع )، برای ترك كار ناشایسته



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عبدالله بن رزین می گوید: در مدینه بودم ، امام جواد(ع ) را می دیدم كه هر روز به مسجد النبی می آمد، در صحن مسجد به نزد قبر پیامبر(ص ) می رفت و بر پیامبر(ص ) سلام می كرد، سپس به اطراف خانه فاطمه (س ) باز می گشت و نعلینش را از پایش بیرون می آورد و در آنجا نماز می خواند، و این كار روش هر روزه آن حضرت بود.

شیطان مرا وسوسه انداخت كه بروم خاك جای پایش را بردارم (در صورتی كه امام جواد(ع ) علنی راضی به این كار نبود و آن را كار ناشایسته می دانست ).

روز بعد در انتظار نشستم تا این كار را انجام دهم ، وقتی كه ظهر شد، دیدم امام جواد(ع ) سوار بر الاغش بود، ولی مانند همیشه در محل قبلی پیاده نشد، بلكه در جائی پیاده شد كه سنگ فرش بود، به مسجد رفت و پس از سلام بر پیامبر(ص ) به جای نمازش رفت و با نعلین خود نماز خواند، و تا چند روز چنین كرد، و من موفق نشدم ، خاك جای پایش را بردارم .

با خود گفتم : در مسجد برایم ممكن نشد، خوب است به حمام بروم ، در آنجا در كمین باشم ، هر وقت آن حضرت به حمام آمد و قدم بر زمین نهاد خاك جای قدمش را بردارم ، رفتم و پرسیدم كه امام جواد(ع ) به كدام حمام می رود، گفتند: به حمامی كه در بقیع است و حمامی آن ، مردی از خاندان طلحه است می رود، آنجا رفتم و پرسیدم آن حضرت در چه روز و چه ساعتی به حمام می آید، گفتند: فلان روز و فلان ساعت ، همان روز و همان ساعت كنار حمام رفتم و منتظر آمدن امام جواد(ع ) شدم وقتی كه حمامی مرا دید، گفت : ((اگر حمام می روی ، زودتر برو، چون بعد از ساعتی ((ابن الرضا)) می خواهد به حمام آید)).

گفتم : ابن الرضا كیست ؟

گفت : مردی پاك و با فضیلت از آل محمد(ص ) است .

گفتم : مگر نمی شود شخص دیگری با او به حمام برود؟

گفت : نه ، وقتی او می آید، حمام را خلوت می كنیم .

در همین هنگام دیدم آنحضرت با غلامانش آمد، یكی از غلامانش جلوتر بود، حصیری را همراه داشت ، پیش از امام جواد وارد رختكن حمام شد و حصیر را در زمین پهن كرد، حضرت جواد(ع ) كه سوار بر الاغش بود، به پیش آمد و سواره وارد رختكن شد و روی آن حصیر پیاده گردید (باز من موفق نشدم كه خاك جای پایش را برگیرم )

به حمامی گفتم : آن شخص منصوب به آل محمد(ص ) در كه تعریف كردی همین آقا است ؟ (پس چرا سواره وارد رختكن شد؟)

گفت : آری همین است ، ولی او هیچگاه مثل امروز، سواره وارد رختكن نمی شد.

با خود گفتم : نیت من باعث شده كه آن حضرت ، سواره بر رختكن وارد شود، در عین حال تصمیم گرفتم ، در رختكن بمانم تا هنگامی كه آن حضرت از حمام بیرون آمد، بلكه به مقصود برسم ، در انتظارش نشستم ، سرانجام دیدم از حمام بیرون آمد و لباس پوشید پا بر روی حصیر نهاد و همانجا سوار بر الاغ شد و رفت ، در آنجا نیز به بر گرفتن خاك جای پایش ‍ موفق نشدم ، با خود گفتم : من آن آقا را اذیت كردم ، تصمیم گرفتم كه دیگر آن كار را دنبال نكنم .

باز هنگام ظهر، آنحضرت به مسجد آمد و نخست بر پیامبر(ص ) سلام كرد و سپس كنار خانه فاطمه (س ) رفت و نعلین خود را در آورد و در آنجا نماز خواند و بعد به خانه اش باز گشت . (324)



فریاد امام جواد(ع ) و نابودی نیرنگ ماءمون



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(ماءمون عباسی (هفتمین خیفه عباسی ) پس از شهادت حضرت رضا(ع ) می خواست امام جواد(ع ) را جزء اطرافیان خود كند (و او را به عنوان یكی از رجال دنیاخواه ، و از مشاوران مخصوص خویش معرفی نماید).

برای این كار نقشه ها كشید، و ترفندهای گوناگونی به كار برد، ولی نتیجه نگرفت ، تا اینكه یك نقشه دیگری را اجرا كرد و آن این بود:)

هنگامی كه خواست دخترش ام الفظل را به عنوان عروسی به خانه زفاف حضرت جواد(ع ) بفرستد، دویست دختر از زبیاترین كنیزكان خود را طلبید و به هر یك از آنها جامی كه در داخل آن گوهری (مثلا سكه طلا) بود داد، تا وقتی كه حضرت جواد(ع ) بر روی صندلی دامادی نشست ، آن دختران ، یكی یكی به پیش آیند و آن گوهر را به حضرت نشان دهند (تا او بردارد) امام جواد(ع ) به هیچ یك از آن دخترها و گوهرها، توجه نكرد.

در همان مجلس ، یك نفر ترانه خوان تار زنی بود كه ((مخارق )) نام داشت ، و دارای ریش بلندی بود، ماءمون او را طلبید، و از او خواست كاری كند كه امام جواد(ع ) از آن حالت معنوی بیرون آید و دلش به امور مادی سرگرم شود.

مخارق گفت : اگر امام جواد(ع ) به چیزی از امور دنیا مشغول باشد، من او را آن گونه كه تو بخواهی به سوی دنیا می كشانم ، آنگاه مخارق در برابر امام جواد(ع ) آمد و نشست ، و نخست مانند الاغ ، عرعر كرد، و سپس به زدن ساز و تار مشغول شد و اهل مجلس را به خود جلب نمود، ولی امام جواد(ع ) اصلا به او توجه نكرد و به چپ و راست هم نگاه نكرد (325) وقتی كه دید آن ترانه خوان بی حیا دست بردار نیست ، بر سر او فریاد كشید و فرمود: ((اتق الله یا ذاالعثنون : ای ریش دراز! از خدا بترس )).

مخارق از فریاد امام (ع ) آنچنان وحشتزده شد كه ساز و تار، از دستش افتاد، و دستش فلج گردید و تا آخر عمر، خوب نشد.

ماءمون مخارق را طلبید، و ماجرا را از او پرسید.

مخارق گفت : ((هنگامی كه امام جواد(ع ) بر سرم فریاد كشید، آنچنان وحشتزده و هراسان شدم ، كه هنوز آن وحشت و هراس ، وجودم را فرا گرفته است ، و هیچگاه این حالت از وجودم خارج نمی گردد. (326)



استدلال امام جواد(ع ) به جواز امامت برای كودك



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علی بن اسباط می گوید: امام جواد (كه سن كم داشت ) به طرف من می آمد و من به قامت و قیافه او می نگریستم ، تا وقتی به شهر خود رفتم ، بتوانم شكل و شمایل آن حضرت را برای دوستانم توصیف كنم ، در این فكر بودم كه آن حضرت تشست و فرمود: حجت خدا در امامت مانند حجت او در نبوت است ، خدا در قرآن (آیه 13 مریم ) می فرماید: ((و آتیناه الحكم صبیا: و فرمان نبوت را در كودكی به او (یحیی ) دادیم )).

و (در آیه 22 یوسف ) می فرماید:

((و لما بلغ اشده آتیناه حكما و علما: و هنگامی كه یوسف به مرحله بلوغ و قوت رسید، ما ((حكم )) و ((علم )) به او دادیم )).

و (در آیه 15 احقاف ) می فرماید:

((و لما بلغ اشده و بلغ اربعین سنة : و هنگامی كه به مرحله بلوغ و قوت رسید و به هنگامی كه به چهل سالگی رسید...))

بنابراین (طبق قرآن ) هم رواست كه ((حكمت )) در كودكی به امام داده شود، چنانكه رواست ((حكمت )) در چهل سالگی به او داده شود. (327)



معرفی صاحبان نامه ، توسط امام جواد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

داود بن قاسم می گوید: به حضور حضرت امام جواد(ع ) رفتم ، و چند نامه بی آدرس همره من بود، كه صاحبان آن نامه ها را نمی دانستم و بر من متشبه شده بود، از این رو اندوهگین بودم ، امام جواد(ع ) یكی از آنها را برداشت و فرمود: ((این نامه مال ((یزید بن شبیب )) است ، دومی را برداشت و فرمود: ((این نامه از آن فلانی است )) (نام او را برد)،

من مات و مبهوت شدم ، به من نگاه كرد و لبخندی زد. (328)



فرستادن پول هنگفت برای یكی از خویشان مستمند



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو هاشم جعفری می گوید: امام جواد(ع ) سیصد دینار به من داد و به من فرمود: ((این پول را نزد یكی از پسر عموهایم (فلانی ) ببر، و آگاه باش كه او به تو خواهد گفت : ((مرا به پیشه وری راهنمائی كن ، تا با آن پول ، كالائی از او خریداری كنم ، تو او را به پیشه وری راهنمائی كن )).

ابو هاشم می گوید: ((من آن دینارها را نزد او بردم ، به من گفت ای ابوهاشم مرا به پیشه وری راهنمائی كن تا با این پول از او كالائی بخرم ، من او را به یك نفر پیشه ور راهنمائی نمودم . (329)



پیدا كردن كار برای صاربان مستضعف



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شتر چران مستضعفی ، دربدر دنبال كار می گردید، كاری نجست ، تنها امیدش این بود كه اگر امام جواد(ع ) از بی كاری او آگاه شود، او را ناامید نمی كند، در این مورد با ((ابوهاشم جعفری )) كه از شاگردان برجسته امام جواد(ع ) بود صحبت كرد: كه اگر به حضور آن حضرت رفت ، به عرض او برساند كه ، فلان ساربان ، بی كار است و دنبال كار می گردد، برایش كاری پیداكن .

ابوهاشم (ره ) می گوید: به این قصد به حضور امام جواد(ع ) رفتم دیدم با جماعتی مشغول غذا خوردن است ، فرصتی بدست نیامد تا در مورد سفارش ساربان ، صحبت كنم .

امام جواد(ع ) رو به من كرد و فرمود: بیا جلو از این غذا بخور، كاسه غذا را جلو من گذاشت و فرمود: ((بخور))، در این هنگام بی آنكه من در مورد ساربان سخنی بگویم ، یكی از غلامان خود را صدا زد و به او فرمود: ((ساربانی هست كه با ابوهاشم (ره ) نزد من می آید، او را پیش خود نگهدار و برای او كاری معین كن ، تا مشغول گردد.)) (330)



دعای امام جواد(ع ) برای برادر مؤ من



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابوهاشم (ره ) می گوید: همراه امام جواد(ع ) به باغی رفتیم ، عرض كردم : ((من اشتیاق زیاد به خوردن گِل دارم ، برای من دعا كن تا این عادت زشت را ترك كنم ))، آن حضرت سكوت كرد، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسید: ((ای ابوهاشم خداوند آن عادت را از تو برداشت ؟))

عرض كردم : ((آری ، اكنون به قدری از گل نفرت دارم كه آن را از همه چیز بدتر می دانم )) (331)

به این ترتیب آن حضرت در مورد برادر مؤ منش دعا كرد، و دعایش ‍ مستجاب گردید.



آگاهی امام جواد(ع ) از حودث پشت پرده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن علی هاشمی (كه از اهل تسنن بود) می گوید: صبح همان شبی كه امام جواد(ع ) با دختر ماءمون عروسی كرد، به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، شب گذشته دوا خورده بودم ، از این رو پشت سر هم تشنه می شدم در محضر آن حضرت تشنه بودم ، ولی نمی خواستم درخواست آب كنم ، امام جواد(ع ) به من نگاه كرد و فرد و فرمود: ((بگمانم تشنه هستی ؟))

به خدمتكار خود فرمود: آب بیاور، او رفت و آب آورد، من با خود گفتم : آكنون آبی مسموم (آلوده و غیر آشامیدنی ) می آورد، به همین خاطر غمگین بودم ، خدمتكار آب آورد، حضرت لبخندی به چهره من نمود و به خدمتكار فرمود: ((آب را به من بده ، آن حضرت آب را گرفت و آشامید و بعد به من داد و من با اطمینان آشامیدم ))

طولی نكشید باز تشنه شدم ، ولی نخواستم درخواست آب كنم ، باز امام جواد(ع ) به چهره من نگریست و فرمود: ((گویا تشنه هستی ))

گفتم : آری .

به خدمتكار فرمود: آب بیاور، او آب آورد، باز هم با خود گفتم اكنون آب آلوده می آورد، امام جواد به خدمتكار فرمود: آب را به من بده ، امام آب را گرفت و آشامید و بعد در حالی كه خنده بر لب داشت به من داد و من هم با اطمینان آشامید.

روایت كننده می گوید: در این هنگام محمد بن علی هاشم گفت : ((گمان می كنم كه امام جواد(ع ) همانگونه است كه شیعیان به آن اعتقاد دارند)) (یعنی از نهان و حوادث پشت پرده آگاهی دارد) (332)



لزوم شكر الهی ، در برابر نعمت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

دعبل بن علی خزاعی (شاعر و مداح معروف و محبوب خاندان رسالت ) به حضور حضرت رضا(ع ) آمد، آن حضرت دستور داد، هدیه ای به او بدهند، او هدیه را گرفت ، ولی نگفت : ((الحمدلله )) (شكر و سپاس ‍ مخصوص خدا است ).

امام رضا (با لحن سرزنش آمیز به او) فرمود: ((چرا خدا را حمد و سپاس ‍ نگفتی ؟))

دعبل می گوید: مدتی بعد به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، و دستور داد به من هدیه ای دادند، گفتم : الحمدلله : ((حمد و سپاس مخصوص خدا است ))

امام جواد(ع ) به من فرمود: ((تادبت : اكنون (بر اثر تذكر پدرم ) ادب شدی )) (333)



استجابت دعای امام جواد(ع ) و شكرانه امام هادی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(در عصر امام جواد(ع ) و امام هادی (ع ) ،یكی از افرادی كه از دشمنان آل محمد(ص ) بود و موجب مزاحمت برای آنان می شد شخصی به نام ((عمر از خاندان فرج )) بود، كه با چپاول و رشوه و دزدی ، ثروت زیادی برای خود انباشته بود، و به عنوان سرمایه دار یاغی و قلدر آن عصر، خوانده می شد، وی به خاطر نفوذی كه در حكومت طاغوتی بنی عباس داشت مدتی فرماندار مدینه شد، و نسبت به خاندان نبوت ، بسیار خشن بود او گستاخی را به جائی رسانید كه روزی با كمال پر روئی به امام جواد(ع ) گفت : ((به گمانم تو مست هستی )).

امام جواد(ع ) گفت : ((خدایا تو می دانی كه من امروز را برای رضای تو روزه داشتم ، طمع غارت شدن و خواری اسارت را به عمربن فرج بچشان ))

طولی نكشید كه در سال 233 ه - ق متوكل بر او غضب كرد، و دستور به عنوان مالیات ، 120 هزار دینار از او و 150 هزار دینار از برادرش گرفت ، و بار دیگر بر او غضب كرد و دستور داد هر چه می توانند بر پشت گردن او ضربه بزنند، شش هزار پس گردنی بر او زدند، بار سوم بر او غضب كرد، كشان كشان او را به بغداد بردند و همانجا اسیر بود تا از دنیا رفت ) (عدو شد سبب خیر، اگر خدا خواهد) (334) اكنون به داستان زیر توجه كنید:

محمد بن سنان می گوید: به حضرت امام هادی (ع ) رسیدم ، فرمود: ((آیا برای آل فرج ، پیش آمدی شده است ؟))

عرض كردم : آری عمر بن فرج فوت كرد.

حضرت فرمود: الحمدلله ، و تا 24 بار شمردم كه به شكرانه مرگ عمر بن فرج ، گفت : الحمد لله .

عرض كردم : ((ای آقای من ، اگر می دانستم كه شما، این گونه از این خبر من خوشحال می شوید، پا برهنه و دوان دوان نزد تو می آمدم و خبر را می دادم )).

امام هادی (ع ) فرمود: ((آری ، او به پدرم نسبت مستی داد، پدرم او را نفرین كرد كه به غارت و ذلت و اسارت ، گرفتار گردد، طولی نكشید كه همه اموالش را غارت كردند و او را اسیر كرده و به ذلت انداختند و اكنون نیز مرده است ، خداوند او را رحمت نكند، خداوند از او انتقام گرفت ، و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش می گیرد)) (335)



یك معجزه از امام جواد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابوهاشم جعفری می گوید: همراه امام جواد(ع ) به مسجد مسیب رفتیم ، در آنجا درخت سدری بود كه خشك و بدون برگ شده بود، امام جواد(ع ) آب طلبید و پای آن درخت ریخت ، آن درخت در همان سال سبز و خرم شد و میوه داد.

و همراه آن حضرت وارد شبستان آن مسجد شدیم آن حضرت در آن مسجد به طور مستقیم رو به قبله به نماز ایستاد و ما به او اقتدا كردیم . (336)



پرداخت بدهكاری امام رضا(ع ) توسط امام جواد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصی به نام مطرفی چهار هزار درهم به حضرت رضا(ع ) قرض داده بود، ناگاه شنید كه آن حضرت از دنیا رفت ، پیش خود گفت ((ای داد و بیداد كه پولم از بین رفت )).

بی آنكه این موضوع را به كسی بگوید، امام جواد(ع ) برای او پیام فرستاد كه فردا نزد من بیا.

او میگوید فردای آن روز نزد امام جواد(ع ) رفتم ، به من فرمود:

((ابو الحسن (امام رضا علیه السلام ) از دنیا رفت ، و تو چهار هزار درهم از او طلب داشتی ؟))

گفتم : آری ، چنین است .

دیدم امام جواد(ع ) جانمازی را كه زیرش پایش بود، بلند كرد، زیر آن دینارهای بسیار بود، آنها را به من داد (تا با ترازو وزن كنم و مقدار طلب خود را از آن بردارم ) (337)

تاءكید امام جواد در ادای حقوق



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علی بن ابراهیم می گوید: پدرم (ابراهیم ) گفت : در حضور امام جواد(ع ) بودم ، محمد بن سهل ، سرپرست اوقاف قم در آنجا بود، به امام جواد(ع ) عرض كرد: ((آن ده هزار را به من حلال كن ، زیرا من آن را انفاق و خرج نموده ام )).

امام جواد(ع ) فرمود: ((حلالت باد)).

وقتی كه صالح رفت ، امام جواد(ع ) فرمود: ((یكی از شما بر اموال آل محمد(ص ) و یتیمان و مساكین و تهی دستان و درماندگان راه ، می تازد و می خورد، سپس می آید و می گوید: مرا حلال كن ، آیا به نظر شما او گمان می كند كه من در جواب بگویم : حلال نمی كنم ؟ (او در ظاهر طوری وانمود می كند و من هم می گویم حلالت باد) ولی خدا در روز قیامت ، شدیدا از آنها باز خواست می كند (338) (كه آیا اینك حلالیت از امام طلبیدی ، بر اساس ‍ صحیحی بود یا نیرنگ زدی ؟)



سخن گفتن عصا، به حقانیت امامت حضرت جواد(ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(یحیی بن اكثوم از اعلم علمای عصر خود و قاضی القضاة بود، و همه او را به برتری علمی و هوش ، قبول داشتند) محمد بن العلاء می گوید: یحیی بن اكثم قاضی سامره را آزمودم و با او گفتگو و بحث و مناظره داشتم و درباره علوم آل محمد(ص ) از او پرسیدم ، شنیدم می گفت : روزی وارد مسجد النبی شدم ، و قبر رسول اكرم (ص ) را زیارت می نمودم ، حضرت محمد بن علی (امام جواد) را در آنجا دیدم كه مشغول طواف قبر پیامبر(ص ) بود، درباره چند مساءله با او به گفتگو پرداختم ، همه را پاسخ داد، در آخر گفتم : من از تو یك سؤ ال دیگر دارم ، ولی شرم می كنم بپرسم ، فرمود: قبل از آنكه بپرسی به تو خبر می دهم ، می خواهی بپرسی اكنون امام مردم كیست ؟ گفتم : آری به خدا می خواستم همین مطلب را بپرسم ، فرمود: ((امام من هستم )).

یحیی : علامت و نشانه صدق امامت تو چیست ؟

در دست آن حضرت عصایی بود، ناگاه دیدم همان عصا به سخن در آمد و با كمال فصاحت گفت : صوم ((ان مولای امام هذا الزمان و هو الحجة : همانا صاحب من ، امام این زمان است ، و او است حجت خدا)).

معصوم دوازدهم امام هادی علیه السلام (339)



خبر از آینده ، و تعیین امامت حضرت هادی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(امام جواد(ع ) در مدینه می زیست ، پس از شهادت حضرت رضا(ع )، آن حضرت از روی اجبار، دوبار از مدینه به سوی بغداد آمد، یكبار ماءمون (هفتمین خلیفه عباسی ) او را به بغداد طلبید، و دخترش ام الفظل را همسر او گردانید، بار دوم ، معتصم (هشتمین خلیفه عباسی ) برادر ماءمون آن حضرت را به بغداد طلبید، و در همین سفر، آن حضرت را توسط همسرش ‍ ام الفظل مسموم نمود).

اسماعیل بن مهران می گوید: بار اول هنگامی كه امام جواد(ع ) از مدینه به سوی بغداد رهسپار شد، به حضورش رفتم و عرض كردم : ((فدایت گردم من در مورد این مسافرت تو، احساس خطر می كنم ، مقام امامت بعد از تو، از آن كیست ؟))

آن بزرگوار با لبی خندان متوجه من شد و گفت : ((آن غیبتی كه تو گمان می كنی ، امسال انجام نمی شود، نگران نباش .))

هنگامی كه آن حضرت بار دوم (در سال 220 ه - ق ) از مدینه به سوی ((معتصم )) در بغداد روانه شد، به حضورش شتافتم و عرض كردم : ((شما در مدینه بیرون می روید، مقام امامت بعد از شما از آن كیست ؟

امام جواد(ع ) گریه سختی كرد به طوری كه ریشش خیس شد، و در این حال به من رو كرد و فرمود:

((عند هذا یخاف علی ، الامر من بعدی الی ابنی علی (ع ): در این سفر در مورد من نگرانی هست ، مقام امامت بعد از من از آن پسرم (امام هادی علیه السلام ) می باشد.)) (340) (همانگونه كه فرموده بود، آن حضرت با دسیسه معتصم عباسی (برادر ماءمون ) و جعفر پسر ماءمون ، در آخر ذیقعده سال 220 ه - ق در سن 25 سالگی بر اثر زهری كه همسرش ام الفظل به او خورانید، به شهادت رسید).



گواهی شاهدان و اعتقاد حاظران به امامت حضرت هادی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(هنگامی كه امام جواد(ع ) بر اثر زهر، مسموم و بیمار و بستری شد) شخصی به نام ((خیرانی )) می گوید: پدرم خدمتكار خانه امام جواد(ع ) بود، و شخصی به نام ((احمد بن محمد بن عیسی )) هر شب هنگام سحر به خانه امام جواد(ع ) می آمد، تا از وضع بیماری آن حضرت ، با خبر گردد، اكنون ماجرا را از زبان ((پدرم خیرانی )) خدمتكار خانه امام بشنوید:

پدر خیرانی : بین امام جواد(ع ) و من شخصی (مثلا به نام رسول ) واسطه بود، وقتی او به خانه امام جواد(ع ) می آمد، احمد (نامبرده ) می رفت .

روزی من با رسول خلوت كردم ، رسول گفت : ((آقایت (امام جواد) به تو سلام می رساند، و می فرماید: من از دنیا می روم ، و بعد از من ، مقام امامت به پسرم علی (امام هادی ) می رسد، و او بعد از من همان حقی را برگردن شما دارد كه من بعد از پدرم بر شما داشتم ))

سپس رسول رفت ، با اینكه سخن من با او سری بود، احمد (نامبرده ) كه در گوشه ای پنهان شده بود، سخن ما را شنید، و به من گفت : ((رسول به تو چه گفت ؟))

گفتم : سخن خیری گفت .

احمد به من گفت : من سخن رسول را شنیدم ، آن را از من پنهان مكن (سپس ‍ آنچه شنیده بود بیان كرد)، من به احمد گفتم : اینك سخن سری ما را شنیدی برای تو روا نبود، زیرا خداوند می فرماید:

((ولا تجسسوا: تجسس نكنید)) (حجرات - 12) اكنون كه شنیده ای ، این گواهی را (كه امام بعد از امام جواد(ع )، حضرت هادی (ع ) است ) پیش خود نگهدار، و مكتوم بدار تا آن هنگامی كه به آن گواهی ، احتیاج شد، گواهی بده .

هنگامی كه صبح شد، پدر خیرانی (خدمتكار حضرت امام جواد) همان خبر رسول را (كه امام بعد از امام جواد، حضرت هادی است ) در ده ورقه نوشت و مهر كرد، و مخفیانه به ده نفر از بزرگان قوم داد، و به هر یك از آنها گفت : ((اگر من قبل از آنكه این ورقه را به شما مطالبه كنم ، از دنیا رفتم ، آن را باز كنید و مضمونش را به اطلاع مردم برسانید))

هنگامی كه امام جواد(ع ) از دنیا رفت ، پدر خیرانی طبق دعوت ((محمدبن فرج )) (از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و امام هادی ) به خانه او رفت ، دید دوستان در خانه او جلسه تشكیل داده اند، در آن جلسه ، ورقه ها را از ده نفر (مذكر) دریافت كرد، و نوشته آن ورقه ها را برای حاضران خواند.

حاضران گفتند: ((خوب بود كه گواه دیگری نیز می داشتی )).

پدر خیرانی گفت : خداوند آن گواه را نیز درست كرده ، آنگاه به ابوجعفر اشعری (همان احمد نامبرده ) كه در آنجا حاضر بود، گفت : ((آنچه از رسول امام شنیدی گواهی بده )).

ولی احمد، منكر شد و (به دروغ ) گفت : چیزی نشنیده ام .

پدر خیرانی ، احمد را به مباهله طلبید (یعنی به او گفت : با هم دعوا كنیم و از خدا بخواهیم ، عذابش را بر آن كسی كه دروغگو است برساند).

در این هنگام احمد اقرار كرد و گفت : ((آری من این پیام (امام جواد(ع ) توسط رسول ) را شنیدم ، و این (مقام امامت ) شرافتی بود كه دوست داشتم به مردی از عرب برسد، نه به عجم .

در این هنگام همه حاضران ، به امامت حضرت هادی (ع )، بعد از امام جواد(ع ) اعتقاد یافتند. (341)



اخبار امام هادی (ع ) از حوادث نهانی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

خیران اسباطی می گوید: از شهر سامره به مدینه آمدم ، و به حضور امام هادی (ع ) شرفیاب شدم ، به من فرمود:

((از واثق (نهمین خلیفه عباسی كه در سامره سكونت داشت ) چه خبر؟))

گفتم : قربانت گردم ، وقتی كه از او جدا شدم ، سالم بود، دیدار من ، از همه مردم به او نزدیكتر بود، زیرا ده روز قبل او را دیده ام ، و در اینجا كسی نیست كه او را بعد از من دیده باشد.

امام هادی (ع ) فرمود: اهل مدینه می گویند واثق مرده است .

خیران می گوید: از این خبر (كه امام به طور سر بسته به مردم داد) فهمیدم كه آن حضرت به وسیله علم غیب فهمیده كه واثق مرده است و تقیه می كند.

سپس فرمود: جعفر (متوكل دهمین خلیفه عباسی ) چه كرد؟

گفتم : از او جدا شدم ، در حالی كه او در زندان شهر سامره بود، و در فشار سختی به سر می برد.

فرمود: ((او زمام خلافت را به دست گرفت و فرمانروا شد)).

سپس فرمود: از ((ابن زیات )) (وزیر معتصم هشتمین خلیفه عباسی ) چه خبر؟

گفتم : مردم با او بودند، و فرمانروایی او رونق داشت .

فرمود: پیشروی ابن زیات ، بركتی برای او نداشت - آنگاه آن حضرت اندكی سكوت كرد- و سپس فرمود: تقدیرات و احكام الهی بناچار باید جریان یابد، ای خیران ! واثق مُرده و متوكل به جای او نشست ، و ابن زیات نیز كشته شد.

عرض كردم : قربانت گردم ، ابن زیات ، چه وقت كشته شد؟

فرمود: شش روز پس از بیرون آمدن تو از سامره (و با توجه به اینكه خیران ، ده روز بود از سامره بیرون آمده بود، معنای سخن امام ، این است كه زیات چهار روز قبل كشته شد) (342)



معجزه ای از امام هادی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(متوكل دهمین طاغوت عباسی ، امام هادی (ع ) را از مدینه به سامرا تبعید كرد، هنگامی كه آن حضرت را وارد سامره كردند، متوكل یك روز خود را از امام هادی (ع ) پنهان نمود، و به دستور او (برای اینكه به امام هادی (ع ) توهین شود) آن حضرت را در كاروان سرای گداها فرود آورد (343) اكنون به این داستان توجه كنید:)

صالح بن سعید می گوید: در آن كاروان سرا، نزد امام هادی (ع ) رفتم و عرض ‍ كردم ((قربانت گردم ، دشمنان در هر امری می خواهند نور شما را خاموش ‍ سازند و در ادای حق شما كوتاهی كنند تا آنجا كه شما را به این كاروان سرای بدنام و نامناسب كه به ((سرای گدایان )) معروف است آورده اند!))

امام هادی (ع ) فرمود: ((ای پسر سعید! تو هم چنین فكری می كنی ؟)) (و با آن معرفتی كه به مقام ما داری فكر می كنی این گونه امور، از عظمت ما بكاهد؟)

آنگاه آن حضرت با دستش اشاره كرد و به صالح بن سعید فرمود: ((خوب نگاه كن )).

صالح می گوید: بوستانهائی بسیار خرم ، با میوه های تازه و نوجوانان زبیا و خوشبو دیدم كه مانند مروارید در صدف بودند، پرندگان و آهوان و نهرهائی كه آب صاف و زلال از آنها می جوشید، در آن بوستانها بود كه چشمم از دیدار آنها خیره گرید.

آنگاه فرمود:

((حیث كنا فهذا لنا عتید لسنا فی خان الصَّعا لیك : ما هر جا باشیم ، چنین بوستانهائی برای ما فراهم است ، بنابراین ما در كاروانسرای گدایان نیستیم )) (344)



خریداری گوسفند برای عید قربان ، و معجزه ای دیگر



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ماه ذیحجه نزدیك انجام مراسم حج بود، ((اسحاق بن جلاب )) می گوید (به دستور امام هادی ) گوسفندهای بسیار، خریدم ، آنها را به اصطبلی كه در منزل امام بود آوردم ، سپس مرا خواست ، و آن گوسفندان را از آن اصطبل به جای وسیعی انتقال داد، در آنجا همه گوسفندان را بین مردم و بستگانش ‍ تقسیم نمود، (تا برای مراسم عید قربان ، گوسفند فراوانی در دسترس ‍ باشد)

سپس من در روز هشتم ذیحجه از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا (از سامره ) به بغداد نزد پدرم بروم ، آن بزرگوار به من نوشت : ((فردا در نزد ما بمان ، سپس برو)).

من روز عرفه (نهم ) در سامره ماندم و شب عید قربان در ایوان خانه امام هادی (ع ) خوابیدم ، هنگام سحر، آن جناب نزد من آمد و فرمود: ((ای اسحاق برخیز)) برخاستم و چشمم را گشودم ناگاه خود را در خانه ام در بغداد دیدم ، نزد پدرم رفتم و در كنار دوستان و آشنایان نشستم ، به آنها گفتم : ((روز عرفه (نهم ) در سامره بودم و اكنون روز عید به بغداد آمدم )) (345) با اینكه فاصله سامره تا بغداد بسیار است .



اعتراف دشمنان سرسخت ، به كمال امام هادی (ع )، و نمونه ای از ظلم متوكل



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

متوكل (دهمین طاغوت عباسی ) بر اثر دمل و زخم بزرگی كه در بدنش پدید آمده بود آنچنان بیمار شد كه نزدیك بود بمیرد، و كسی هم جرئت نداشت تا نُشْتَر آهن به آن بگذارد (تا شكافته گردد و چركش بیرون آید.)

مادر متوكل نذر كرد كه اگر پسرش از این بیماری جان سالم بدر ببرد، از دارائی خود، پول بسیاری برای امام هادی بفرستد.

تا اینكه روزی ((فتح بن خاقان )) (وزیر و نویسنده ترك متوكل ) به متوكل گفت : ((كاش برای این مرد (امام هادی ) پیام می فرستادی و از او چاره جوئی می كردی ، زیرا او حتما طریق درمان را می داند، و درمان او موجب سلامتی خواهد شد)).

متوكل شخصی را نزد امام هادی (ع ) فرستاد، و آن شخص جریان بیماری متوكل را به امام هادی (ع ) عرض كرد، امام به او فرمود: ((عصاره روغن كنجد (یا پشكل زبر دست و پای گوسفند) را با گلاب درآمیزند و روی زخم بگذارند))

پیام آورنده ، دستور امام را به متوكل گزارش داد، اطرافیان و خود متوكل چنین دستوری را به مسخره گرفتند، ولی ((فتح بن خاقان )) سوگند یاد كرد كه امام هادی (ع ) آگاهتر از همه است و دستورش مؤ ثر واقع می شود، سرانجام به همان دستور عمل كردند، متوكل در خواب آرامی فرو رفت ، و سپس زخمش سر باز كرد و چركهای زخم بیرون آمد و از آن بیماری نجات یافت .

سلامتی او را به مادرش خبر دادند، او برای ادای نذرش ده هزار دینار در میان سكه ای گذارد و مهر كرد و برای امام هادی فرستاد.

متوكل وقتی كه از بستر برخاست و سلامتی خود را باز یافت ، شخصی به نام ((بطحائی علوی )) نزد متوكل ، در مورد امام هادی (ع ) سخن چینی كرد، و گفت : برای امام هادی (ع ) پول و اسلحه فرستاده می شود (كه اگر آمادگی یافت برای حكومت تو خطر آفرین است .)

متوكل به وزیر دربارش به نام سعید، دستور داد، تا شبانه به خانه امام هادی (ع ) حمله كند و هرچه پول و اسلحه در خانه آن حضرت وجود دارد، همه را ضبط و مصادره نماید.

ابراهیم بن محمد می گوید: سعید دربان ، شبانه مرا ماءمور جستجوی خانه امام هادی (ع ) نمود، من شبانه بسوی خانه امام هادی (ع ) رفتم ، و نردبان نهادم و بالای بام خانه رفتم ، و سپس نردبان را به داخل حیاط خانه امام نهادم و چند پله از نردبان پائین رفتم ، چون هوا تاریك بود، ناگاه امام هادی (ع ) مرا با نام صدا زد: ((ای سعید! همانجا باش تا برایت چراغ بیاورم )) اندكی بعد چراغ آوردند و من پائین آمدم ، دیدم آن حضرت روپوش بلندی پوشیده و كلاه پشمی بر سر دارد، و یك جا نماز حصیری در مقابل او است ، فهمیدم كه مشغول نماز است ، وقتی كه مرا دید، به من فرمود: ((اطاقها در اختیار تو است ، همه را جستجو و برسی كن ، و در همان اطاق آن حضرت ، كیسه پولی كه با مهر مادر متوكل بود و كیسه دیگری با مهر دیگر، به من داد، فرمود: ((جانماز را نیز برسی كن )) جا نماز را بلند كردم ، شمشیر ساده ای در میان غلاف در زیر آن بود، آنها را برداشتم و نزد متوكل شتافتم ، وقتی كه نگاه متوكل به مهر مادرش كه در كیسه پول بود افتاد، به دنبال مادرش فرستاد، او نزد متوكل آمد و جریان نذر خود را بیان كرد و گفت : ((وقتی كه سلامتی خود را باز یافتی من این كیسه حاوی ده هزار دینار را برای امام هادی (ع ) فرستادم )).

كیسه دیگر را گشودند و در میان آن چهارصد دینار بود.

ابراهیم بن محمد می گوید: (وقتی كه متوكل در یافت كه سخن چین در مورد امام هادی (ع )، بی اساس بوده ) همان كیسه ها را به اضافه یك كیسه دیگر پول ، به من داد و گفت : ((همه اینها را به خدمت امام هادی (ع ) ببر)).

من آن كیسه ها را با آن شمشیر ساده ، نزد امام بردم و عذر خواهی كردم ، فرمود:

((و سیعلم الدین ظلموا ای منقلب ینقلبون : آنانكه ستم كردند، بزودی خواهند دانست كه بازگشتشان به كجاست )) (شعراء - 227) (346)



نامه های امام هادی (ع ) برای حفظ شیعیان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علی بن محمد نوفل می گوید: محمد بن فرج (یكی از اصحاب موثق امام جواد و امام هادی ) به من نامه نوشت : ((ای محمد! كارهایت را سر و سامان بده و مراقب خودت باش ))

من كارهایم را جمع و جور كردم ، ولی ندانستم منظور امام چیست ؟، طولی نكشید، ماءمون (طاغوت عصر) نزد من آمد و دستهایم را بست و مرا به سوی زندان حركت داد، همه دارائی مرا مصادره كرد، هشت سال در زندان بودم ، سپس نامه ای از امام هادی (ع ) به من كه در زندان بودم رسید، نوشته بود: ((ای محمد! در سمت بغداد برای خود خانه تهیه نكن ))

پس از خواندن نامه ، با خود گفتم : ((من در زندان هستم و او برایم چنین نامه نوشته است ، براستی عجیب است ))

چندان نگذشت كه خدا را شكر مرا از زندان آزاد كردند.

محمد بن فرج پس از آزادی ، برای امام هادی (ع ) نامه نوشت و درباره استرداد اموالش كه از طرف حكومت به ناحق تصرف شده بودند، استمداد نمود.

امام هادی برای او در ضمن نامه نوشت : ((بزودی اموالت را به تو باز می گردانند و اگر به تو نرسد، زیانی به تو نمی رسد)).

هنگامی كه ((محمد بن فرج )) به شهر سامره رفت ، نامه ای برایش آمد كه اموالت به تو برگردانده شد، ولی او قبل از دریافت نامه از دنیا رفت . (347)



تسلیم نشدن امام در برابر هوسهای طاغوت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(متوكل سعی وافر داشت تا امام هادی (ع ) را جزء اطرافیان خود كند، تا آن حضرت همكاسه و همدمش گردد و بدین وسیله آبرو و شخصیت امام هادی (ع ) را از نظرها ساقط نماید، متوكل در این مورد، پافشاری و ترفندهای بسیاری نمود، ولی در برابر مقاومت آن حضرت ، درمانده گردید) به گونه ای كه به اطرافیان گفت :

((ویحكم قد اعیانی امر ابن الرضا، ابی ان یشرب معی اویناد منی او اجد فیه فرصة فی هذا:

وای بر شما! موضوع پسر رضا(ع ) (یعنی امام هادی علیه السلام ) مرا عاجز و درمانده ساخت ، او از میگساری و همدمی با من دوری میكند، و من هر كاری می كنم قادر نیستم ، فرصتی برای وارد كردن او به بزم خود بیابم )). (348)

(آری مقاومت های خلل ناپذیر امام هادی (ع ) در برابر هوسهای طاغوت قلدری مانند متوكل ، درس بزرگ مقاومت در برابر هوسها را به انسانهای آزاده پیرو خط امامان (ع ) می آموزد، كه آنان هرگز تسلیم هوسها و زرق و برقهای زودگذر زراندوزان دین به دنیا فروش نگردند)



دوا رسانی امام هادی به بیمار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصی به نام ((زیدبن علی )) می گوید: ((به بیماری سختی مبتلا شدم ، شبانه پزشك آوردند پزشك دستور به خوردن دوائی داد تا در آن شب و چند روز بخورم بلكه خوب شوم ، چنان دوائی را پیدا نكردم هنوز پزشك از خانه بیرون نرفته بود كه ((نصر)) (خدمتكار امام هادی ) به خانه ام آمد، شیشه ای را كه همان دوا در آن بود به من داد، و گفت : ((امام هادی (ع ) سلام رساند، و می فرماید: ((از همین دوا در این چند روز استفاده كن )).

آن دوا را گرفتم و نوشیدم و سلامتی خود را باز یافتم (349)



معصوم سیزدهم امام حسن عسكری علیه السلام

تعیین امامت امام حسن عسكری (ع ) توسط پدر



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یكی از پسران امام هادی (ع )، محمد نام داشت (كه اكنون به امامزاده سید محمد معروف است و مرقد شریفش در چند فرسخی شهر سامره واقع شده )

این بزرگوار در زمان پدرش امام هادی (ع ) از دنیا رفت ، شیعیان و دوستان (در شهر سامره ) از هر سو به خانه امام هادی (ع ) می آمدند و به آن حضرت تسلیت می گفتند، حدود صدوپنجاه نفر از خاندان عبدالمطلب و بنی هاشم ، در منزل امام هادی (ع ) به گرد هم آمده بودند، و به امام هادی (ع ) سر سلامتی می دادند، ناگهان در این هنگام دیدند جوانی كه گریبانش را به خاطر مصیبت رحلت برادرش سید محمد (ع ) چاك زده بود، وارد مجلس ‍ شد.

او حضرت حسن عسكری (ع ) بود كه آمد و در جانب راست پدرش امام هادی (ع ) نشست ، امام هادی (ع ) به او رو كرد و فرمود:

یابنی احدث لله عزوجل شكرا، فقد احدث فیك امرا

((پسرم جانم ! خدا را شكر كن ، كه درباره تو امری را پدید آورد )) (مقام امامت بعد از مرا به تو سپرد).

حضرت حسن عسكری (ع ) گریه كرد، و شكر خدای نمود و كلمه استرجاع را به زبان آورد و گفت :

((حمد و سپاس خدای را كه پروردگار جهانیان است ، و من از درگاه خدا، كامل كردن نعمتش را برای ما از جانب تو، می خواهم ، انا لله و انا الیه راجعون : ((همه ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم )).

بعضی از حاضران كه این جوان را نمی شناختند: پرسیدند: ((این جوان كیست ؟ )).

گفته شد: ((این جوان ، حسن (ع ) پسر امام هادی (ع ) است )).

حاضران حدس زدند كه آن حضرت ، در آن وقت در حدود 20 سال یا اندكی بیشتر دارد، و در آن روز او را شناختند و فهمیدند كه امام هادی (ع ) (در سخن فوق ) به امامت او اشاره فرموده ، و او را به عنوان جانشین خود تعیین نمود. (350)

محمد (پسر ارشد امام هادی )، امام بعد از پدرش گردد (امام بعد از وفات او، آشكار شد كه امام بعد از امام هادی (ع )، فرزند دیگرش حسن عسكری (ع ) می باشد، چنانكه در مورد فرزندان امام صادق (ع ) تصور می شد كه امام بعد از او، اسماعیل وفات كرد، آشكار شد كه امام بعد از امام صادق ، امام كاظم (ع ) می باشد).

ولی قبل از آنكه در این باره سخن بگویم ، امام هادی (ع ) به من رو كرد و فرمود: ((آری ای ابو هاشم ، برای خدا درباره حسن عسكری (ع )، بعد از سید محمد، ((بدا)) حاصل شد (یعنی خداوند از اول مقدر كرده بود كه امام حسن عسكری (ع )، امام بعد از امام هادی (ع ) باشد، گرچه در ظاهر تصور می شد كه امام بعد از امام هادی (ع )، سید محمد است ، ولی با وفات سید محمد(ع )، برای مردم ، امامت مقدر شده امام حسن عسكری (ع ) آشكار شد) چنانكه برای امامت موسی بن جعفر(ع ) پس از وفات برادرش ‍ اسماعیل ، تقدیر الهی آشكار گشت ، و این مقایسه ، همانگونه كه در خاطر تو گذشت ، درست است اگر چه باطل گرایان بدشان آید، این را بدان كه :

((ابو محمد ابنی الخلف من بعدی ، عنده علم ما یحتاج الیه ،و معه الة الامامة :

ابو محمد (حسن عسكری علیه السلام ) پسرم جانشین من بعد از من است ، علوم مورد نیاز مردم ، در نزد اوست ، و ابزار امامت (كتاب و سلاح پیامبر(ص )) همراه او می باشد)) (351)



ملاقات مرد یمنی (فرزند حبابه و البیه ) با امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو هاشم جعفری می گوید: در حضور امام حسن عسكری (ع ) بودم ، یك نفر از اهل یمن اجازه ورود طلبید، سپس به محضر آن حضرت آمد، دیدم مردی فربه ، بلند قامت و تنومند است ، هنگام ورود، به عنوان امامت بر امام حسن (ع ) سلام كرد، امام حسن (ع ) جواب سلام او را داد و به او فرمود: ((بنشین ، او نزد من نشست ، من پیش خود می گفتم : ای كاش می دانستم كه این شخص كیست ؟))

امام حسن (ع ) (بی آنكه از او سؤ ال كند) فرمود: ((این شخص فرزند همان بانوی عرب است (یعنی حبابه والبیه ) كه سنگ كوچكی دارد و پدرانم با انگشتر خود آن را مهر كرده اند، و اكنون آن را نزد من آورده تا من نیز آن را مهر كنم .

سپس امام حسن (ع ) به آن مرد یمنی فرمود: ((آن سنگ كوچك را بده )).

او سنگ كوچكی را بیرون آورد كه یك طرف آن صاف بود، امام حسن (ع ) آن را گرفت و انگشتر خود را بر آن زد، كه جای انگشتر بر آن سنگ نقش ‍ بست ، گوئی اكنون نقش آن انگشتر كه ((الحسن بن علی )) بود در برابر چشمم می باشد.

ابو هاشم می گوید: من به آن مرد یمنی گفتم : تا كنون آیا امام حسن (ع ) را دیده ای ؟ او جواب داد: نه به خدا سوگند، سالها مشتاق دیدارش بودم تا اینكه همین ساعت جوان ناشناسی نزد من آمد و مرا به اینجا آورد، سپس ‍ آن مرد یمنی برخاست در حالی كه می گفت : ((رحمت و بركت خدا بر شما خاندان باد كه دودمانی هستید بعضی از شما، فضائل را از بعضی دیگر به ارث می برید، سوگند به خدا كه نگهداری و ادای حق شما همانند نگهداری و ادای حق امیر مؤ منان علی (ع ) و امامان بعد از او (صلوات خدا بر همه آنها) واجب است ، سپس او از آنجا رفت ، و من دیگر تا آخر عمر او را ندیدم .

ابو هاشم گفت : (وقتی كه او هنوز نرفته بود) از او پرسیدم : نامت چیست ؟

گفت : نام من ((مهجع بن صلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن ام غانم )) (حبابه ) همان زن یمنی صاحب سنگ كوچك است كه امیرالمؤ منان علی (ع ) و نوادگانش تا حضرت رضا(ع ) آن سنگ را مهر كرده اند (و نقش ‍ مهر آنها در سنگ باقی مانده است ) (352)



گواهی دشمنان به كمالات امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

احمد بن عبیدالله بن خانق (از طرف طاغوت وقت ، معتصم عباسی ، پانزدهمین خلیفه عباسی ) متصدی ارضی و مالیات آن ، در قم بود، روزی در مجلس او از علویان و مذاهبشان ، سخن به میان آمد، او این داستان را نقل كرد:

من در شهر سامره ، مردی از آل علی (ع ) را از جهت رفتار، وقار، پاكی ، شخصیت ، بزرگواری در خاندان خود مانند ((حسن بن علی )) ندیده ام ، همه مردم از لشكری و كشوری و بزرگ و كوچك به او احترام می كردند، و او را بر سالخوردگان و ریش سفیدان ، مقدم می داشتند، روزی نزد پدرم (عبدالله بن خانق ) (یكی از صاحب منصبان خلیفه وقت ) بودم ، ناگاه دربانان گفتند: ((ابو محمد، ابن الرضا (امام حسن عسكری ) دم در است )).

پدرم با صدای بلند گفت : ((اجازه اش دهید)).

من تعجب كردم ، كه مردی را نزد پدرم این گونه با القاب یاد نمایند، در صورتی كه هیچ كس جز خلیفه و ولیعهد یا نماینده خلیفه ، اینگونه در نزد پدرم ، با احترام یاد نمی شدند.

سپس دیدم : مردی گندمگون ، خوش قامت ، زیبا چهره ، نوجوان شكوهمند، با هیبت مخصوص وارد گردید، تا پدرم او را دید، برخاست و چند قدم از او استقبال كرد، با اینكه گمان ندارم كه پدرم در برابر هیچ كس از بنی هاشم و سرلشگری این گونه رفتار نماید، آن حضرت را كنار خود نشانید، و با احترام مخصوص كنارش نشست و متوجه او گردید و با او به سخن پرداخت و مكرر می گفت : ((قربانت گردم ...))

من از برخورد پدرم با امام حسن (ع ) در تعجب فرو رفته بودم ، ناگاه دربان آمد و گفت :موفق (برادر سرلشگر خلیفه ) آمده است ، قبلا هرگاه او می آمد، دربان و افسران پدرم به استقبال او می رفتند و در دو صف می ایستادند و با تشریفات مخصوص او را نزد پدرم می آوردند، و در بدرقه او نیز چنین رفتار می شد، در این هنگام پدرم به امام حسن عسكری (ع ) گفت : ((خدا مرا قربانت كند، اكنون اگر بخواهید می توانید تشریف ببرید))

آن حضرت برخاست و پدرم با او معانقه كرد و بدرقه اش نمود، و به دربانان گفت : ((آن حضرت را از پشت صف ببرند كه موفق ، آن حضرت را نبیند!))

من به دربانان پدرم ، گفتم : ((وای بر شما! این چه شخصی بود كه شما در نزد پدرم او را با القاب بلند یاد كردید و آنهمه احترام به او نمودید و پدرم نیز به او فوق العاده احترام كرد؟)).

گفتند: ((او از آل علی (ع ) است و نامش ((حسن بن علی )) (ع ) می باشد و به ((ابن الرضا)) معروف است )).

من بیشتر شگفت زده شدم ، آن روز، بی قرار و پریشان بودم تا شب شد، بعد از نماز عشا نزد پدرم رفتم ، كسی نزدش نبود، به من گفت : ((آیا برای كاری نزدم آمده ای ؟)).

اجازه طلبیدم و گفتم : ((این مردی كه صبح آنهمه احترام به او نمودید، چه كسی بود؟)).

پس از ساعتی سكوت ، گفت :((پسر جان ! اگر مقام رهبری از خلفاء بنی عباس جدا گردد، هیچكس از بنی هاشم ، مانند او (امام حسن عسكری ) به خاطر كمالاتی كه دارد شایسته و بایسته مقام رهبری نیست .

احمد بن عبید الله بن خاقان می گوید: ((من در مورد امام حسن عسكری (ع ) بیشتر حساس و ناراحت شدم ، از آن پس همواره با كنجكاوی خاصی درباره او از قضاوت ، نویسندگان ، ارتشیان ، بنی هاشم و... سؤ ال می كردم ، همه و همه او را در نهایت بزرگی و عظمت و كمال ، یاد می كردند:

((فعظم قدرة عندی ، اذلم اراله ولیا ولا عدوا الا و هو یحسن القول فیه والثنا علیه :

((ارزش و مقام او در نظرم بزرگ شد، زیرا هیچ دوست و دشمنی نبود مگر اینكه ، آن حضرت را به نیكی یاد می كردم ، و او را تعریف و تمجید می نمود)).(353)



ترفند خلیفه در كتمان شهادت امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

احمد بن عبید الله بن خاقان می گوید: هنگامی كه امام حسن عسكری (ع ) در بستر بیماری و رحلت قرار گرفت ، بیماری او را به پدرم عبید بن خاقان (یكی از صاحب منصبان بزرگ دستگاه خلافت عباسی ) خبر دادند، پدرم بی درنگ سوار شد و به دربار خلیفه (معتمد، یازدهمین خلیفه عباسی ) رفت و بازگشت دیدم پنج نفر از درباریان مورد وثوق خلیفه كه ((نحریر)) (دژخیم بی رحم ) نیز در میانشان بود، همراهش می باشد، پدرم به آنها دستور داد تا در خانه حسن بن علی (ع ) (امام حسن عسكری ) باشند، و وضع بیماری او را گزارش دهند، و پدرم به قاضی القضاة دستور داد كه همراه ده نفر از موثقین و امناء، به خانه آن حضرت بروند، همه آنها در خانه امام حسن عسكری (ع ) بودند كه آن حضرت وفات كرد.

شهر سامره یكپارچه به عزا و گریه و شیون ، تبدیل یافت ، خلیفه وقت ، ماءمور فرستاد تا اطاقهای خانه امام حسن (ع ) را بررسی نمایند، هر چه آنجا بود مهرو موم كرد و در جستجوی فرزندش پرداخت ، حتی زنهائی را ماءمور بررسی كنیزان امام كردند تا آنها را كه آبستن هستند، تحت نظر بگیرند.

نیز خلیفه ، ((ابو عیسی بن متوكل )) (برادر خود) را به خانه امام فرستاد، ابوعیسی ، پرده از روی جنازه امام حسن (ع ) برداشت و آن را به حاضران نشان داد و گفت : ((این حسن بن علی بن محمد بن الرضا(ع ) است كه به اجل خود در بستر خود، وفات كرده است )) (نه اینكه كشته شده باشد).

جمعی از خدمتگزاران و قضات و پزشكان درباری و...كه در آنجا جمع شده بودند گواهی دادند (به این ترتیب با این تشریفات خواستند مسمومیت و شهادت آن حضرت را كتمان كنند).

سر انجام جنازه آن حضرت را برداشتند و در خانه ای كه قبر پدرش امام هادی (ع ) در آنجا بود، به خاك سپردند.

خلیفه دوم و مردم ، به جستجوی فرزندش (حضرت مهدی - عج ) پرداختند، ولی از او خبری نیافتند...آنگاه اموالش را بین مادرش و برادرش ‍ (جعفر كذاب ) تقسیم نمودند، مادر امام حسن (ع ) ادعا می كرد كه وصی آن حضرت است ، و وصایت او نزد قاضی ثابت شد.

خلیفه دوم وقت همچنان در مورد فرزند آن حضرت ، نگران بود، و با ماءمورینش در جستجوی او بودند.(354)



پاسخ ابن خانق به جعفر كذاب



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(جعفر كذاب یكی از پسران امام هادی (ع )، و یكی از برادران امام حسن عسكری (ع ) بود و بعد از پدرش ، به دروغ ادعا كرد كه من امام بعد از او هستم ، با اینكه فردی فاسق و شرابخوار بود، او بعد از وفات امام حسن عسكری (ع ) نیز ادعا كرد كه جانشین برادرم ، من هستم )

احمد بن عبیدالله بن خاقان می گوید: جعفر كذاب نزد پدرم (عبید الله كه دارای مقام عالی در دربار خلیفه بود) آمد و گفت : ((مقام برادرم را بر من بده ، در عوض ، من سالی 20 هزار دینار برای تو می فرستم )).

پدرم به او تندی كرد و با خشم و ناسزا گوئی به او گفت :

((ای احمق نادان ! خلیفه ، به روی معتقدین به امامت برادرت (امام حسن عسكری ) شمشیر كشید، تا آنها را از این اعتقاد برگرداند، نتوانست ، بنابراین اگر آنها و شیعیان ، امامت تو را قبول دارند، نیازی به خلیفه و غیر او نداری ، و اگر آنها تو را به امامت ، قبول ندارند، به وسیله ما هرگز نمی توانی به این مقام برسی )).

پدرم از آن پس ، اصلا به جعفر اعتنا نكرد، و تا زنده بود اجازه نداد كه جعفر نزدش بیاید. (355)



نمونه ای از كرم و بزرگواری امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (ع ) می گوید: به تهدیستی و فقر مبتلا شده بودیم و زندگی را به سختی می گذراندیم ، پدرم (علی بن ابراهیم ) گفت نزد این مرد (امام حسن عسكری ) برویم ، زیرا او به جوانمردی و بزرگواری ،

توصیف می شود.

گفتم : آیا او (امام حسن ) را می شناسی ؟

پدرم گفت : نه ، نمی شناسم و هرگز او را ندیده ام ، با هم به حضور آن حركت كردیم ، در مسیر راه ، پدرم گفت : ((چقدر نیاز داریم كه آن حضرت دستور پانصد درهم را برای ما بدهد، تا 200 درهم آن را صرف در پوشاك ، و 200 درهم آن را صرف در بدهكاری كنیم ، و 100 درهمش را برای مخارج زندگی به مصرف رسانیم )).

من با خود گفتم : كاش 300 درهم نیز به من بدهد، صد درهم آن را پوشاك ، صد درهمش را در مخارج زندگی به مصرف برسانم ، و با صد درهم آن الاغی خریداری كنم تا به كوهستان (باختران و همدان و اطراف آن ) بروم ، وقتی كه به در خانه امام حسن (ع ) رسیدیم ، خدمتكار آن حضرت بیرون آمد و گفت : ((علی بن ابراهیم و پسرش محمد)) وارد گردید.

ما به محضر آن حضرت شرفیاب شدیم و سلام كردیم ، و جواب سلام ما را داد، و به پدرم فرمود: ((ای علی ! چرا تا كنون نزد ما نیامده ای ؟)).

پدرم در پاسخ گفت : ((ای آقای من ، خجالت می كشیم با این وضع به حضورتان بیائیم )).

پس از ساعتی از محضر امام حسن (ع ) مرخص شدیم ، غلامش آمد و كیسه پولی به پدرم داد و گفت : ((این كیسه ، حاوی 500 درهم است ، 200 درهم آن برای پوشاك ، 200 درهم آن برای برای بدهكاری ، و 100 درهم آن برای مخارج زندگی شما است )).

و كیسه دیگری به من داد و گفت : ((این كیسه حاوی 300 درهم است ، صد درهمش برای پوشاك و صد درهمش برای مخارج زندگی ، و با صد درهمش الاغی برای خود خریداری كن ، ولی به كوهستان (باختران و اطراف ) نرو بلكه به ((سوراء)) برو، محمد بن علی بن ابراهیم به سوراء رفت و در آنجا با زنی ازدواج كرد.

روایت كننده گوید: اكنون علی بن ابراهیم (به خاطر آن كمكهای امام حسن ) املاكی دارد كه قیمت محصول آن معادل هزار درهم است ، در عین حال پیرو ((مذهب واقفی )) است (یعنی معتقد است كه امام كاظم (ع ) همان امام قائم (ع ) است و بعد از او امامی نیست ).

محمد بن ابراهیم می گوید: به علی بن ابراهیم گفتم : ((وای بر تو! مگر دلیلی روشنتر از این (درباره امامت امام حسن عسكری علیه السلام ) می خواهی (كه به آنچه در دلت گذشت آگاه بود و مطابق آرزوی قلبی تو به تو كمك كرد)

علی بن ابراهیم در پاسخ گفت : ((ای كیشی است كه به آن عادت كرده ایم )) (356)

(این داستان نیز بیانگر آگاهی امام حسن (ع ) به نهانیها است ، و هم نشانگر جوانمردی و بزرگواری آن حضرت است ، و هم حاكی از لطف او حتی به غیر شیعه دوازده امامی است ، و هم شیوه صله رحم را می آموزد، زیرا علی بن ابراهیم ، و محمد بن علی بن ابراهیم ، نوه های امام كاظم (ع ) بودند - تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل )



رام شدن استر سركش !



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

احمد بن حارث قزوینی می گوید: با پدرم (حارث ) در شهر سامره بودیم ، پدرم نگهبان و سرپرست دامهای كاروان سرای منسوب به امام حسن عسكری (ع ) بود، در آن هنگام ، در نزد ((المستعین )) (دوازدهمین خلیفه عباسی ) استری بود كه از نظر زیبائی و قامت بلند و چالاكی ، نظیر نداشت ، ولی بر اثر سركشی نمی گذاشت كسی او را زین كند یا لقام بر دهانش ببندد، و یا كسی بر پشتش سوار شود.

گروهی از سواران با تجربه اجتماع كردند و هر گونه حیله و نیرنگی به كار بردند نتوانستند آن را رام كنند و بر پشتش سوار گردند، یكی از دوستان نزدیك مستعین به وی گفت : ((برای حسن بن علی (امام حسن عسكری علیه السلام ) پیام بفرست ، به اینجا بیاید، یا بر این استر سوار شود و یا این استر او را خواهد كشت )).

مستعین ، شخصی را نزد امام حسن عسكری (ع ) فرستاد و آن حضرت را احضار كرد، آن حضرت ناگزیر نزد مستعین رفت ، پدرم (حارث ) نیز همراه آن حضرت بود، وقتی كه امام حسن (ع ) وارد خانه مستعین شد، من هم خود را به خانه او رسانیدم ، دیدم استر با كمال چالاكی در حیاط خانه ایستاده است ، امام حسن (ع ) به طرف آن رفت ، و دستی بر پشتش كشید، دیدم بدن آن استر چنان عرق كرد، كه قطرات عرق از پیكرش می ریخت ناگاه امام حسن (ع ) نزد مستعین آمد، مستعین احترام نمود و خیر مقدم عرض كرد، سپس گفت : ((ای ابو محمد! این استر را لگام كن ...)).

امام حسن (ع ) رو پوشش را در آورد و كنار گذاشت ، و جلو استر رفت و دهان او را لگام زد، سپس نزد مستعین برگشت و نشست .

مستعین گفت : این استر را زین كن ...حضرت برخاست زین بر پشت استر نهاد و بست ، و سپس به جایگاه خود بازگشت .

مستعین گفت : می خواهی بر آن سوار شوی ؟

امام حسن (ع ) فرمود: آری ، رفت و بر آن سوار شد، و چند قدمی ، با بهترین شیوه راه رفتن ، راه رفت و باز گشت و پیاده شد.

مستعین گفت : این استر را چگونه می بینی ؟

امام (ع ) فرمود: در زبیائی و راهوری بی نظیر است .

مستعین گفت : آن را به تو واگذار كردم .

امام حسن (ع ) به پدرم (حارث ) فرمود: افسار استر را بگیر، پدرم افسار آن استر را كشید و از آنجا برد.(357)



امام حسن عسكری در زندان علی بن نارمش



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

از جانب طاغوت زمان ، امام حسن عسكری را دستگیر كرده و به زندانی بردند كه زندانبان آن ((علی بن نارمش )) دشمن ترین و خشن ترین افراد نسبت به آل علی (ع ) بود و به زندانبان دستور دادند كه هر چه می خواهی بر حسن بن علی سخت بگیر.

ولی زندانبان ، آنچنان تحت تاءثیر جذبه معنوی و سیمای ملكوتی امام حسن عسكری (ع ) قرار گرفت ، كه بیش از یك روز نكشید، در برابر امام به گونه ای خاضع شد كه در برابر امام ، چهره اش را بر خاك زمین نهاد، و دیده از زمین بر نداشت تا امام حسن از نزد او خارج گردید.

علی بن نارمش با اینكه از سرسخت ترین دشمنان خاندان رسالت بود، در همین ملاقات اندك با امام ، آنچنان شیفته امام شد كه بصیرتر از همه نسبت به امام گردید، و از همه بیشتر، آن حضرت را می ستود. (358)



پاسخ امام حسن عسكری (ع ) به یك سؤ ال قرآنی



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

سفیان بن محمد می گوید: به امام حسن (ع ) در ضمن نامه ای سؤ ال كردم : منظور از ((ولیجه )) در این آیه (16 سوره توبه ) چیست ؟ آنجا كه خداوند می فرماید:

((و لم یتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المؤ منین ولیجة :

آن مجاهدان مخلصی كه غیر از خدا و رسولش و غیر از مؤ منان را، محرم اسرار خود قرار ندادند)).

و با خود فكر می كردم ، كه منظور از ((مؤ منین )) در این آیه كیانند؟

امام حسن (ع ) در جواب نامه من چنین نوشت : ((ولیجه ، غیر امام حق است كه به جای او نصب می شود، و امام اینكه در خاطرات گذشته كه منظور از ((مؤ منین )) در آیه فوق كیانند؟ بدان كه آن مؤ منین ، امامان برحقند، كه خدا برای مردم ، امان می گیرد، و امان آنها مورد اجازه و قبول خدا قرار می گیرد.(359)



توجه مهرانگیز امام حسن (ع ) به زندانی در بند



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(ابو هاشم جعفری از اصحاب گرانقدر و مخلص امام هادی (ع ) و امام حسن عسكری (ع ) بود، و بجرم و حمایت از ائمه حق ، از جانب دژخیمان طاغوت زمان ، دستگیر و زندانی شد، و تحت شكنجه سخت و فشار زنجیر زندان قرار گرفت )، ابو هاشم مخفیانه نامه ای برای امام حسن (ع ) نوشت ، و از وضع زندان و شكنجه سخت آن ، به امام شكایت كرد.

امام حسن (ع ) در پاسخ او نوشت : ((تو امروز (آزاد می شود) و نماز ظهرت را در خانه می خوانی )).

همانگونه كه امام فرموده بود، ابو هاشم ، همان روز آزاد شد، و نماز ظهرش ‍ را در خانه اش خواند.

ابو هاشم می گوید: بعد از رهائی از زندان ، از نظر معاش زندگی در مضیقه سخت بودم تصمیم گرفتم كه در ضمن نامه ای ، چند دینار از امام حسن (ع ) درخواست كنم ، ولی خجالت كشیدم ، طولی نكشید كه امام حسن (ع ) صد دینار برایم فرستاد، و برایم نوشته بود: ((هرگاه نیازمند شدی ، خجالت نكش و پروا مكن ، از من بخواه كه به خواست خدا آنچه را خواستی به آن می رسی )) (360)



معجزه ای از امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

نصیر خادم می گوید: بارها شنیدم كه امام حسن عسكری (ع ) با غلامان ترك و رومی و صقالبی (361) خود به زبان خودشان سخن می گفت ، من تعجب می كردم و با خود می گفتم : امام حسن (ع ) در مدینه متولد شده و تا هنگام رحلت پدرش ، به جائی نرفت ، و كسی او را ندید (كه درس زبان نزد كسی بخواند) پس چگونه به زبانهای مختلف ، سخن می گوید؟ در همین فكر بودم كه ناگاه آن حضرت به من متوجه شد و فرمود:

((همانا خداوند حجت خود را در همه چیز به سایر مردم ، امتیاز داده ، و آگاهی و زبانها و شناخت نسبتها و مرگها و حوادث آینده را به او عطا فرموده است ، اگر چنین نبود، بین حجت و سایر مردم فرقی نبود)). (362)

پاسخ امام حسن به دو سؤ ال



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حسن بن ظریف می گوید: دو مساءله در خاطرم بود كه تصمیم داشتم در ضمن نامه ای از امام حسن عسكری (ع ) بپرسم ، یكی این بود كه حضرت قائم (عج ) هنگامی كه ظهور كند، چگونه قضاوت می كند، و دادگاه او در میان مردم در كجاست ؟ دومین مساءله این بود كه درباره ((تب ربع )) (كه یك روز می گیرد و دو روز نمی گیرد) بپرسم ، سؤ ال دوم را به طور كلی فراموش كردم ، تنها سؤ ال اول را نوشتم و درخواست جواب دادن به آن را نمودم .

از جناب امام حسن عسكری (ع ) جواب آمد: ((در مورد سؤ ال از قائم (عج ) او وقتی ظهور كرد، بین مردم بر اساس علم خودش قضاوت می كند مانند قضاوت داود پیامبر(ع ) و شاهد و گواه نمی طلبد، و تو خواستی در مورد ((تب ربع )) بپرسی ، ولی فراموش كردی ، این آیه را در كاغذی بنویس ، و به شخصی كه تب دارد، آویزان كن به اذن خدا، ان شاء الله بهبود می یابد، و آن آیه این است :

((یا نار كونی بردا و سلاما علی ابراهیم :

ای آتش ! برای ابراهیم خلیل (ع ) خنك و مایه سلامتی باش )) (انبیاء - 69)

ما همین دستور را انجام دادیم ، بیمار سلامتی خود را باز یافت . (363)



اخبار امام حسن از حوادث پنهانی ، و بزرگواری آن حضرت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اسماعیل بن احمد نوه عبدالله بن عباس می گوید: ((سر راه امام حسن عسكری (ع ) نشستم ، وقتی كه از نزدیك عبور می كرد، به پیش رفتم و از فقر و نیاز خود شكایت كردم و در خواست كمك نمودم و گفتم : به خدا یك درهم بیشتر ندارم ، صبحانه و شام نیز ندارم )).

آن حضرت فرمود: ((به نام خدا، سوگند دروغ می خوری ، تو 200 درهم زیر خاك پنهان كرده ای ، من این سخن را به خاطر اینكه چیزی به تو نبخشم نمی گویم ))، سپس به غلامش فرمود: ((هر چه همراه داری به اسماعیل بده )).

غلامش صد دینار به من داد.

سپس امام حسن (ع ) به من فرمود: ((این را بدان كه هرگاه احتیاج بسیاری به آن دینارهائی كه در زیر خاك نهاده ای پیدا كردی ، از آنها محروم خواهی شد)).

اسماعیل می گوید: همان گونه كه امام حسن (ع ) فرموده بود، همانطور شد، زیرا 200 دینار در زیر خاك پنهان نموده بودم ، تا برای آینده ام پس انداز باشد، مدتی گذشت نیاز شدید به آن پیدا نمودم ، رفتم تا آن را از زیر خاك بیرون آورم ، خاك را رد كردم دیدم پولها نیست ، معلوم شد پسرم اطلاع پیدا كرده ، و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است ، چیزی از آن پولها به دستم نرسید و طبق فرموده امام حسن (ع ) در حالت شدید نیاز از آن پولها محروم شدم . (364)



بزرگواری و بخشش امام حسن عسكری (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علی بن زید می گوید: اسب خوبی داشتم و بسیار به او علاقمند بودم ، هر جا می رفتم از وصف و امتیازات او می گفتم ، تا اینكه روزی به حضور امام حسن عسكری (ع ) رسیدم ، به من فرمود: ((اسبت را چه كردی ؟))

گفتم : اكنون از آن پیاده شدم ، هم اینجا در اصطبل است .

فرمود: ((تا شب نرسیده اگر مشتری یافتی آن را معاوضه كن و تاءخیر نینداز)).

من جریان را به برادرم گفتم ، او گفت : نمی دانم چه بگویم ، من هم حیفم آمد كه آن اسب مورد علاقه ام را بفروشم ، شب شد نماز عشاء را خواندم ، بعد از نماز، خدمتكار اصطبل آمد و گفت : ((آقای من ، اسب تو مرد)).

اندوهگین شدم ، فهمیدم كه منظور امام حسن (ع ) چه بوده است ، پس از چند روزی به محضرش رسیدم ، پیش خود گفتم : ((كاش به جای اندوهی كه از خبر دادن امام ، به من رسید، آن حضرت چارپائی به من ببخشد)).

وقتی كه در محضرش نشستم ، فرمود: ((آری بجایش چارپائی به تو می دهم )).

آنگاه به غلامش فرمود: ((برزون (اسب غیر عربی ) قرمز رنگ مرا بیاور و به علی بن زید بده ))، و فرمود: ((این اسب (برزون ) از اسب تو بهتر است و به طور هموارتر راه می رود، و عمرش طولانی تر می باشد)). (365)



خبر از قتل طاغوت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

احمد بن محمد می گوید: در آن هنگام كه مهتدی (چهاردهمین خلیفه عباسی ) سرگرم جنگ با موالیان ترك بود، برای امام حسن عسكری (ع ) نامه نوشتم كه : ((ای آقای من ! خدا را شكر كه شر مهتدی را از ما بازداشت ، شنیده ام او شما را تهدید كرده و گفته به خدا آنها (شما) را سر به نیست می كنم )).

امام حسن (ع ) با خط خود در پاسخ نوشت : ((این گونه رفتار او، عمرش را كوتاه نمود، از همین امروز تا پنج روز بشمار، او در روز ششم كشته خواهد شد، بعد از آنكه خوار و ذلیل گردد)).

همانگونه كه امام (ع ) فرموده بود، تحقق یافت . (366)



استجابت دعا و خبر از حوادث پشت پرده



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن حسن می گوید: از امام حسن عسكری (ع ) در ضمن نامه ای تقاضا كردم : ((در مورد شفای درد یكی از چشمهایم دعا كن ، زیرا یك چشمم كور شده و چشم دیگرم شدیدا درد می كند كه نزدیك اس كور شود)).

امام حسن (ع ) در پاسخ نوشت : ((خداوند چشمت را برای تو نگهدارد)).

همین دعای آن حضرت موجب شفای چشمم گردید.

آن حضرت در آخر نامه نوشته بود: ((خداوند به تو اجر و پاداش نیك دهد)) (این جمله در میان عرب به عنوان تسلیت گفته می شود)

من از این سخن امام ، نگران و غمگین شدم و نمی دانستم چه كسی از خویشانم مرده (كه امام مرا تسلیت می گوید؟) چند روز گذشت كه خبر آوردند پسرت ((طیب )) از دنیا رفته است ، به راز تسلیت امام حسن (ع ) آگاه شدم . (367)



نیز عمربن ابی مسلم می گوید: مردی به نام ((سیف بن لیث )) كه ازاهالی مصر بود، در شهر سامره نزد ما آمد، هدفش از این مسافرت این بود كه شخصی به نام ((شفیع خادم )) ملك او را به زور گرفته بود، او آمده بود تا نزد مهتدی برود و دادخواهی كند.

ما به سیف گفتیم : نامه ای به امام حسن عسكری (ع ) بنویس ، و گشایش گره كارت را از آن حضرت طلب كن .

سیف ، نامه ای برای امام حسن (ع ) نوشت ، آن حضرت جواب داد:

((باكی نداشته باش ملك تو را به تو باز می گردانند، نزد سلطان (خلیفه ) نرو، بلكه وكیل خود را، كه او را سرپرست ملك نموده ای ، ببین و او را از سلطان اعظم ، پروردگار جهانیان بترسان )).

سیف ، وكیل خود را دید، وكیل گفت : ((هنگامی كه از مصر بیرون رفتی ، شفیع برای من نامه نوشت كه تو را حاضر كنم و ملك تو را به تو باز گردانم )).

آنگاه شفیع طبق قضاوت ابن ابی الشواب قاضی ، و گواهی گواهان ، ملك غصب شده را به صاحبش برگردانید، و دیگر نیاز نشد كه به مهتدی شكایت شود، و ملك به صاحبش بازگشت و در اختیارش قرار گرفت .

همین ((سیف بن لیث )) می گوید: وقتی از مصر خارج شدم ، دو پسر داشتم ، پسر كوچكم بیمار بود، پسر بزرگم سالم بود، پسر بزرگم را قیم و سرپرست اموال و خانواده ام قرار دادم ، هنگامی كه به شهر سامره رفتم ، نامه ای به امام حسن عسكری نوشتم و در خواست كردم : ((برای پسر بیمارم دعا كن تا شفا یابد)).

امام حسن (ع ) در جواب نوشت : ((پسر بیمارت خوب شد، ولی پسر بزرگت از دنیا رفت ، خدا را شكر كن و بی تابی مكن كه پاداشت ، تباه خواهد شد)).

همانگونه كه امام فرموده بود، به من خبر رسید كه پسر بیمارم ، شفا یافته ، ولی پسر بزرگم فوت شده است . (368)



خبر از حادثه پشت پرده ، و راهنمائی امام (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن ربیع می گوید: در اهواز با مردی دوگانه پرست مناظره و گفتگو كرده بودم ، سپس به شهر سامره رفتم ، بعضی از سخنان آن دوگانه پرست به دلم چسبیده بود (و دلم آن را پذیرفته بود) روزی كه ملاقات عمومی مردم با خلیفه وقت بود، من در خانه ((احمد بن خضیب )) نشسته بودم ، امام حسن (ع ) از دارالخلافه وارد گردید و به من نگاه كرد و با انگشت سبابه اش ‍ به من اشاره كرد و گفت : ((خدا یكتا است ، یكتا است ، فرد است )).

من بیهوش شدم و به زمین افتادم . (369)



لطف خاص امام حسن (ع ) به شاگردانش



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو هاشم جعفری یكی از شاگردان امام حسن (ع ) می گوید: به حضور امام حسن عسكری (ع ) رسیدم و تصمیم داشتم ، قدری نقره از آن حضرت بگیرم و به عنوان تبرك ، از آن انگشتر بسازم ، در محضرش نشستم ، ولی به طور كلی فراموش كردم كه برای چه چیز رفته ام .

هنگام خداحافظی ، بر خاستم و خداحافظی كردم و می خواستم كه بیرون بیایم ، آن حضرت انگشترش را به سوی من انداخت و فرمود: ((تو نقره می خواستی ، ما انگشتر به تو دادیم ، نگین و مزد ساخت آن هم مال تو باشد، گوارای تو باد ای ابوهاشم )).

عرض كردم : ((ای مولای من ، گواهی می دهم كه تو ولی خدا و امام من باشی ، امامی كه دینداری من در اطاعت از او است )).

فرمود: ((خدا تو را بیامرزد ای ابوهاشم )). (370)



محبت و توجه مهرانگیز امام به مردم



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن قاسم می گوید: هرگاه به حضور امام حسن عسكری (ع ) می رفتم ، و تشنه بودم ، شكوه و هیبت آن حضرت مانع می شد كه در خدمتش آب بخواهم ، خود آن حضرت به غلامش می فرمود: ((برایش آب بیاور)) و چه بسا در محضر آن حضرت بودم ، و هنگامی كه تصمیم می گرفتم ، از محضرش خارج شوم ، همین كه در خاطرم می گذشت كه برخیزم ، امام حسن (ع ) غلام خود را صدا می زد و می فرمود: ((ای غلام ! مركبش را آماده و حاضر كن )) (371)



امام حسن (ع ) در زندان و دگرگونی شكنجه گران



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

از طرف طاغوت وقت (مهتدی عباسی ) امام حسن عسكری (ع ) را دستگیر كرده و زندانی كردند، رئیس زندان شخصی به نام ((صالح بن وصیف )) (تركی ) بود، چند نفر از وابستگان طاغوت ، نزد صالح آمدند و سفارش اكید به او كردند كه در زندان بر آن حضرت ، سخت بگیرد.

صالح پاسخ گفت : ((چكنم ؟ دو نفر از نانجیب ترین افرادی را كه می شناختم ، پیدا كرده ، و آنها را ماءمور (شكنجه ) حسن بن علی (ع ) نموده ام ، ولی آنها با مشاهده وضع آن حضرت ، از جهت نماز و روزه و مناجات و خلوص آنچنان دگرگون شده اند كه خود همواره به روزه و نماز اشتغال دارند، آنها را خواستم و به آنها گفتم : شما چرا چنین شده اید مگر از او (امام حسن ) چه دیده اید؟))

در پاسخ گفتند: چه می گویی درباره شخصی كه روزها را روزه می گیرد، و شبها را از آغاز تا پایان ، به عبادت مشغول است ، نه سخن می گوید، و نه به چیزی سرگرم می گردد، وقتی به چهره او نگاه می كنیم رگهای ما به لرزه می افتد، و آنچنان منقلب می شویم كه نمی توانیم خود را نگه داریم .

وابستگان طاغوت ، وقتی كه چنین شنیدند، ناامید شده و بازگشتند. (372)



داستانی عجیب از رگ زنی امام حسن (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(سابقا رسم بود (و اكنون نیز كم و بیش دیده می شود) كه برای كم كردن فشار خون یا صاف نمودن آن ، ((فصد)) می كردند، یعنی رگی را سوراخ می نمودند، تا از آن مقداری خون بیرون بیاید، و به آن شخصی كه این كار را می كند ((رگزن )) می گویند):

یك نفر رگزن نصرانی می گوید: امام حسن عسكری (ع ) هنگام ظهر مرا طلبید و رگی از بدنش را به من نشان داد و فرمود: ((این رگ را بزن !)).

من آن رگ را نمی شناختم ، با خود گفتم : ((كاری عجیب تر از این ندیده ام ، از یك سو به من دستور می دهد، رگی را كه نمی شناسم ، بشكافم ، و از سوی دیگر هنگام ظهر كه وقت رگ زدن نیست ، این دستور را به من می دهد)).

به هر حال ، سخنش را اطاعت كردم و آن رگ مورد نظر امام را زدم ، و محل آن را بستم ، به من فرمود: در همین خانه در انتظار من باش .

وقتی كه شب شد، مرا طلبید و فرمود: محل بسته را باز كن ، باز كردم ، سپس ‍ فرمود: ببند، بستم .

فرمود: در این خانه در انتظار من باش ، وقتی كه نصف شب شد مرا طلبید و فرمود: محل بسته را باز كن ، من بیشتر از آغاز كار، تعجب كردم ، در عین حال سكوت كردم ، وقتی كه محل بسته را گشودم خون سفیدی مانند نمك بیرون آمد، سپس به من فرمود: ببند، محل را بستم ، باز فرمود: در خانه باش .

هنگامی كه صبح شد به سرپرست مخارج خانه اش فرمود: سه دینار به من بدهد، او سه دینار به من داد و من از خانه آن حضرت بیرون آمدم .

(این موضوع همچنان برایم مبهم بود) تا اینكه نزد بختیشوع (طبیب معروف مسیحی ) رفتم و ماجرا را به او گزارش دادم ، او گفت : ((به خدا من درك نمی كنم كه تو چه می گویی ، و در علم طب چنین چیزی نیافته ام و در هیچ كتابی چنین چیزی ندیده ام ، تو را به فلان مرد نصرانی ایرانی ، كه به كتابهای مسیحیان آگاهی دارد، معرفی می كنم نزد او برو، و ماجرا را بگو شاید به راز مطلب پی ببری )).

رگزن نصرانی می گوید: قایقی در بصره كرایه كردم و به اهواز رفتم و از آنجا به شیراز سفر نمودم و در شیراز نزد آن عالم نصرانی رفتم و ماجرا را به او گفتم ، و بیان راز آن را از او خواستم .

او گفت : چند روز به من مهلت بده .

چند روز به او مهلت دادم ، سپس برای دریافت پاسخ ، به حضورش رفتم ، به من گفت : ((این موضوعی كه از این مرد (امام حسن عسكری - ع ) نقل می كنی ، حضرت مسیح (ع ) یك بار آن را در تمام عمرش ، انجام داده است )) (373)



امام حسن (ع ) در زندان نحریر



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(نحریر از شكنجه گران سخت دل و بی رحم زندانهای مهتدی عباسی ، طاغوت وقت بود) به دستور طاغوت ، امام حسن (ع ) را دستگیر كرده و به زندان نحریر افكندند، نحریر بر آن حضرت بسیار سخت گرفت و آن حضرت را شكنجه می داد.

همسر نحریر (كه در زندان رفت و آمد می كرد و به مقام معنوی امام حسن (ع ) پی برده بود) به نحریر گفت : ((وای بر تو، از خدا بترس آیا نمی دانی چه شخصیتی در زندان تو است .))

آنگاه آن بانو، مقداری از مقام آن حضرت را توصیف كرد و سپس گفت : ((من در مورد تو در رابطه با حسن بن علی (ع ) نگران هستم )) (كه بلائی سخت بر تو وارد شود)

نحریر(به جای پاسخ مثبت به همسرش ، عصبانی شد و) گفت : ((او (امام حسن ) را به میان درندگان (باغ وحش ) می اندزم )) و همین كار را كرد، دستور داد امام حسن (ع ) را بدون محافظ در میان درندگان (باغ وحش ) بردند.

ولی دیدند آن حضرت در كنار درندگان نماز می خواند، و درندگان به گرد آن حضرت حلقه زده اند، بی آنكه آزاری به او برسانند. (374)



برخورد مهرانگیز امام حسن (ع ) با احمد بن اسحاق ، و پاسخ به سؤال او



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(احمد بن اسحاق اشعری ، یكی از ارادتمندان مخلص خاندان رسالت ، و وكیل امام حسن عسكری (ع ) در قم بود، و به امر آن حضرت ، مسجد امام قم را ساخت ، و قبرش در كنار مسجد امام قم ، دارای اطاق و ضریح و بارگاه است ).

احمد بن اسحاق می گوید: به محضر امام حسن عسكری (ع ) رفتم ، از آن حضرت تقاضا كردم با خط خود چیزی بنویسد (تا به رسم یاگار در نزدم باشد و) تا هر وقت آن خط را دیدم بشناسم .

فرمود: بسیار خوب ، سپس فرمود: ((ای احمد! خط با قلم درشت و ریز، به نظرت گوناگون است ، نبادا به شك بیفتی !)) (به ریزی و درشتی خط كاری نداشته باش به شیوه آن بنگر).

آنگاه دوات و قلمی طلبید و خطی را نوشت ، من تقاضا كردم آن قلمی را كه با آن می نوشت (به عنوان تبرك ) به من ببخشد.

وقتی از نوشتن فارغ شد، با من صحبت می كرد و در همین هنگام قلم را با دستمال پاك كرد و آن را به من داد و فرمود: ((بگیر ای احمد!)).

گفتم : قربانت گردم ، مطلبی در خاطر دارم و به خاطر آن غمگین هستم ، می خواستم از پدرتان بپرسم ، توفیق نیافتم ، اكنون می خواهم از شما بپرسم .

امام حسن : ((آن مطلب چیست ؟))

احمد بن اسحاق : ای مولای من ، راویان از پدران شما برای ما نقل كرده اند كه : ((خوابیدن پیامبر بر پشت است ، مؤ منان به طرف راست می خوابند، و منافقان به طرف چپ می خوابند، و شیطانها به رو و دمر می خوابند)).

امام حسن : این روایت درست است .

احمد بن اسحاق : ای مولای من ! هرچه می كنم كه در طرف راست بخوابم ، نمی توانم و خوابم نمی برد.

احمد می گوید: امام حسن (ع ) پس از ساعتی سكوت فرمود: ((ای احمد! نزدیك بیا))، نزدیكش رفتم ، فرمود: دستت را زیر لباس ببر، چنین كردم ، آنگاه آن حضرت ، دست خود را از زیر جامه اش بیرون كرد، و زیر لباس من آورد، و با دست راست خود به پهلوی چپ من ، و با دست چپ خود به پهلوی راست من كشید، این كار را تا سه بار انجام داد.

احمد بن اسحاق می گوید: ((از آن زمان به بعد، به گونه ای شدم كه نمی توانستم به پهلوی چپ بخوابم ، و هرگاه بر پهلوی چپ دراز می كشیدم ، هرگز خوابم نمی برد!)) (375)



معصوم چهاردهم امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف

توفیق یك ایرانی به دیدار امام زمان (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(می دانیم كه حضرت قائم ، امام زمان (عج ) در روز 15 شعبان سال 225 یا 226 ه - ق در سامره به دنیا آمد، و حدود پنج سال ، تحت سرپرستی پدرش ، برای حفظ از گزند دشمن ، به طور كاملا مخفی زندگی می كرد، ولی گاهی بعضی از اصحاب خاص و مورد اطمینان ، به توفیق زیارت آن نور دیده نائل می شدند، به عنوان نمونه ):

ضوءبن علی می گوید: یك نفر ایرانی - كه نامش رابرد - به من گفت : به شهر سامره رفتم ، و ملازم در خانه امام حسن عسكری (ع ) شدم ، حضرت مرا طلبید، وارد خانه آن جناب شدم و سلام كردم ، فرمود: ((برای چه به اینجا آمده ای ؟))

گفتم : به خاطر شوقی كه به شما دارم برای خدمت به اینجا آمده ام .

امام حسن (ع ) فرمود: بنابراین دربان من باش ، من از آن پس در خانه آن حضرت همراه سایر خادمان بودم ، گاهی به بازار می رفتم و اجناس مورد نیاز آنان را می خریدم ، و زمانی كه مردها در خانه امام حسن (ع ) بودند، من بدون اجازه وارد خانه می شدم ، روزی وارد خانه شدم دیدم امام حسن (ع ) با چند نفر نشسته بود، ناگاه در اطاق حركت كرد و صدائی شنیدم ، در همین هنگام امام حسن (ع ) فریاد زد: بایست ، من همانجا توقف كردم و جرئت بیرون رفتن و وارد شدن را نداشتم ، بعد از چند لحظه ، كنیزكی ، كه چیزی سرپوشیده همراه داشت از نزد من عبور كرد، آنگاه امام حسن اجازه ورود داد، من وارد خانه شدم ، كنیز را نیز صدا زد، او نزد امام باز گشت ، امام حسن (ع ) به كنیز فرمود: ((روپوش را از روی آنچه همراه داری بردار)).

كنیز روپوش را برداشت ، كودك سفید و زیبائی دیدم ، امام حسن (ع ) روپوش ‍ روی شكم كودك را برداشت ، دیدم موی سبزی كه سیاهی نداشت از زیر گلو تا نافش روئیده شده است . آنگاه به من فرمود:

((صاحب شما همین است ))

سپس به كنیز امر فرمود: ((او را ببر)) و بعدا من آن كودك را تا زمان رحلت امام حسن (ع ) ندیدم ، و بعد از رحلت آن آن حضرت ، آن كودك را بار دیگر زیارت كردم ...(376)



گواهی نایب اول امام زمان (ع ) در مورد دیدار آن حضرت



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر غیبت صغری بود، عبدالله بن جعفر حمیری می گوید:

من و شیخ ابوعمرو (عثمان بن سعد، نخستین نایب خاص امام زمان از نائبان چهارگانه ) نزد احمد بن اسحاق (وكیل امام حسن عسكری (ع ) در قم ) به گرد هم آمدیم ، احمد بن اسحاق به من اشاره كرد كه در مورد جانشین امام حسن (ع )، از شیخ ابوعمرو، سؤ ال كنم ، من به ((ابوعمرو)) رو كردم و گفتم : می خواهم از شما در مورد چیزی سؤ ال كنم ، كه در آن شك ندارم ، زیرا معتقدم و دینم می گوید: هنچگاه زمین ، بدون حجت خالی نخواهد بود، مگر چهل روز در آستانه قیامت ، كه وقتی فرا رسید دیگر در توبه بسته می شود و حجت برداشته می گردد، و كسی كه سابقه ایمان ندارد، ایمان او در آن وقت سودی ندارد...ولی دوست دارم كه بریقینم بیفزاید، چنانكه حضرت ابراهیم خلیل (ع ) دوست داشت بر یقینش (در مورد معاد) بیفزاید، به خدا عرض كرد، زنده شدن مردگان را به او نشان دهد، خدا به او فرمود: مگر ایمان نداری ؟

قال : ((بلی ولكن لیطمئن قلبی : چرا ولی می خواهم قلبم آرامش یابد)) (بقره - 260)، و احمد بن اسحاق به من خبر داد از امام هادی (ع ) پرسیدم : (بعد از شما) امور دینم را از چه كسی بگیرم ، و سخن چه كسی را بپذیرم ؟

امام هادی (ع ) به او فرمود: ((عمری (عثمان بن سعید نخستین نایب نواب اربعه ) مورد وثوق من است ، او آنچه به تو خبر داد در حقیقت از من است ، و هر چه از جانب من بگوید، سخن من است ، سخنش را بشنو و بپذیر و پیروی كن كه او مورد اعتماد و امین من می باشد))

و نیز احمدبن اسحاق به من خبر داد كه همین سؤ ال را از امام حسن عسكری (ع ) نمودم ، آن بزرگوار فرمود: ((عمری و پسرش (محمد بن عثمان ) مورد اعتمادند، هر چه آنها از جانب من بگویند، در حقیقت از جانب من گفته اند، آن را بشنو و اطاعت كن ))، این سخن دو امام (امام هادی و امام عسكری علیهما السلام ) در مورد شما (عثمان بن سعید) است .

وقتی كه عثمان بن سعید، این سخنان را از عبدالله بن جعفر حمیری شنید، سجده شكر بجا آورد و گریه كرد، آنگاه گفت : حجت را بپرس .

حمیری : آیا شما جانشین بعد از امام حسن عسكری (ع ) را دیده اید؟

عثمان بن سعید: سوگند به خدا آری دیده ام ، گردن او چنین و چنان بود - با دست اشاره كرد.

حمیری : یك سؤ ال دیگر دارم .

عثمان بن سعید: بپرس

حمیری نام او چیست ؟

عثمان بن سعید: بر شما حرام است كه از نام او بپرسید، من این سخن را از خود نمی گویم ، زیرا برای من روانیست كه چیزی را حلال یا حرام كنم ، بلكه این سخن خود آن حضرت است (زیرا اگر نام او برده شود، طاغوت زمان معتمد عباسی (پانزدهمین خلیفه عباسی ) آگاه می شود و باعث مزاحمت و كشتار می گردد زیرا برای سلطان چنین وانمود شده كه امام حسن عسكری (ع ) از دنیا رفت و فرزندی از خود بجای نگذاشت ، و میراثش ‍ تقسیم شده ، و كسی كه حق نداشت (یعنی برادرش جعفر كذاب ) برد و خورد، و اهل خانه اش دربدر شدند و هیچ كس جرئت ارتباط با آنها را ندارد، اگر نام او (امام زمان ) بر زبانها بیفتد، او را تعقیب می كنند، از خدا بترسید و از این موضوع خود داری كنید. (377)



كودك طبرزین بدست در برابر جلاد



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(پس از آنكه امام حسن عسكری (ع ) (در سال 260 ه -.ق ) به شهادت رسید، یكی از دژخیمان و جلادان معتمد عباسی (چهاردهمین خلیفه عباسی ) به نام ((سِماء)) ماءمور بازرسی خانه آن حضرت گردید).

علی بن قیس می گوید: یكی از نگهبانان عراق نقل می كند: در همین تازگی ((سیماء)) را در سامره دیدم كه در خانه امام حسن (ع ) را شكست ، و وارد خانه شد، شخصی (امام زمان علیه السلام ) از خانه بیرون شد و در دستش ‍ طبر زینی بود، جلو سیماء را گرفت و به او فرمود: ((در خانه من چه می كنی ؟))

سیماء گفت : جعفر (كذاب ) معتقد است كه پدر شما از دنیا رفته ، و فرزندی ندارد، اگر اینجا خانه شما است من باز می گردم .

سیماء از خانه بیرون رفت (معلوم بود كه سیما از هیبت آن كودك ، وحشتزده شده و بدون عكس العمل و چون و چرا، عقب نشینی كرده است ).

علی بن قیس گوید: به در خانه امام حسین (ع ) رفتم ، یكی از خدمتكاران خانه بیرون آمد، از او پرسیدم : ((این آقازاده طبرزین بدست چه كسی بود؟))

خدمتكار: چه كسی بیرون آمدن كودك طبرزین بدست را به تو خبر داد؟

علی بن قیس : یكی از پاسبانهای عراق به من خبر داد.

خدمتكار: ((براستی چیزی از مردم پنهان نمی ماند!)) (378)

(این حادثه بیانگر شدت سانسور و خفقان عصر معتمد عباسی است كه امامان معصوم و شیعیانشان را، سخت در تحت نظر و تحت فشار قرار داده بودند، و امامان و شیعیان برای حفظ جان خود، كاملا تقیه می كردند، و این پیام و درس را نیز به ما می آموزد كه امامان (ع ) و شیعیانشان در سخت ترین شرائط، تسلیم طاغوت زمان نمی شدند و با تاكتیك های مختلف ، نفرت خود را به دستگاههای ظلم و ستم ، نشان می دادند.)



خوش حكایتی از دیدار امام زمان (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

او یكی از شیعیان بود و در مدائن می زیست ، با یكی از دوستانش برای انجام مراسم حج ، به مكه رفتند، در مكه و منی و عرفات ، در همه جا با هم بودند، برای انجام قسمتی از مراسم حج به عرفات رفتند، در آنجا ضمن انجام عبادات خود، جوانی خوش سیما را در حال احرام دیدند كه نشانه های مسافر بودن او از چهره اش دیده می شد، در این میان فقیری آمد و تقاضای كمك كرد، آنها چیزی به او ندادند، فقیر نزد آن جوان رفت و تقاضای كمك كرد، آن جوان چیزی از زمین برداشت و به آن فقیر داد، و آن فقیر برای او دعای بسیار و عمیق كرد.

سپس آن جوان از نزد آنها برخاست و ناگهان پنهان شد، آن دو نفر می گویند، نزد آن فقیر رفتیم و گفتیم ، عجبا آن جوان ، چه چیزی به تو داد؟

فقیر ریگ طلای دندانه دار را به ما نشان داد، كه وزن آن قریب بیست مثقال بود.

آنها در یافتند (و احتمال قوی دادند) كه آن جوان حضرت ولی عصر (عج ) بوده است ، به جستجوی او پرداختند ولی او را نیافتند، از جمعیتی كه آن جوان در میان آنها بود، سراغ او را گرفتند، آنها گفتند: درباره این جوان اطلاعی جز این نداریم كه : ((از سادات علوی است و هر سال پیاده به حرم می آید و در مراسم حج شركت می كند. (379)



گفتگوی زراره با امام صادق (ع ) پیرامون حضرت مهدی (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(زراره یكی از شاگردان مورد اعتماد امام صادق (ع ) بود، سخن از قائم آل محمد(ص ) شنیده بود و می خواست در این مورد اطلاعات بیشتری بدست آورد، به حضور امام صادق (ع ) شرفیاب شد، سخن از حضرت مهدی (ع ) به میان آمد، به این ترتیب :)

امام صادق : آن جوان (حضرت مهدی ) قبل از آنكه قیام كند مدتها از نظرها غایب است .

زراره : چرا غایب است ؟

امام صادق : ترس آن است كه دشمنان شكمش را پاره كنند و او را بكشند، ای زراره ! اوست كه مؤ منان ، چشم به راهش هستند، در اصل ولادت او (بر اثر غیبت طولانی او) شك و تردید گردد، بعضی گویند: پدرش بدون فرزند از دنیا رفت ،

بعضی گویند: آن هنگام كه او در رحم مادرش بود (پدرش رحلت كرد) بعضی گویند دو سال قبل از وفات پدرش به دنیا آمد، او است ، امام مورد انتظار، خداوند دوست دارد كه شیعه را امتحان كند، در چنین مورد و امتحان است كه اهل باطل به شك می افتند و ایمانشان به او، متزلزل می شود

زراره : قربانت گردم ، اگر آن زمان را درك كنم ، وظیفه ام چیست و چه كنم .

امام صادق : با این دعا از خدا چنین درخواست كن : ((خدایا خودت را به من بشناسان ، زیرا اگر تو خودت را به من نشناسانی ، پیامبر تو را نشناسم ، خدایا رسولت را به من بشناسان ، زیرا اگر تو رسولت را به من نشناسانی ، حجت تو (امام بعد از او) را نشناسم ، خدایا حجت و امام خود را به من بشناسان ، زیرا اگر او را به من نشناسانی از راه راست دینم ، گمراه می گردم )) (380) (منظور این است كه در عصر غیبت ، اساسی ترین وظیفه ، خداشناسی و پیامبرشناسی و امام شناسی ، و حركت در خط رهبری آنها است )

ای زراره ! بناچار جوانی در مدینه كشته می شود.(381)

زراره : فدایت شوم ، مگر لشكر سفیانی او را نمی كشد؟

امام صادق : نه بلكه لشكر آل ابی فلان ، او را می كشند، آن لشكر وارد مدینه می شود و آن جوان را دستگیر كرده و می كشند، وقتی كه آن جوان را از ظلم و طغیان كشتند، مهلت ظالمان به سر آید، در این وقت به امید فرج (قائم علیه السلام ) باش كه انشاء الله ظهور می كند. (382)



امام علی (ع ) در اندیشه حضرت مهدی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اصبغ بن نباته می گوید: به حضور امیر مؤ منان علی (ع ) آمدم ، دیدم غرق در فكر و اندیشه است و در زمین خط می كشد، پرسیدم :

((ای امیر مؤ منان ! چرا تو را اینگونه در فكر و اندیشه می نگرم ، كه به زمین می نگری و آن را خط می كشی ؟ آیا به (رهبری ) در زمین ، اشتیاق یافته ای ؟

امام علی : نه به خدا سوگند، هرگز حتی یك روز نبوده كه من شیفته خلافت یا دنیا گردم ، بلكه درباره مولودی كه یازدهمین فرزند من است (یعنی درباره حضرت مهدی علیه السلام ) فكر می كردم ، درباره همان مهدی (ع ) كه سراسر زمین را همانگونه كه پر از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد می كند، برای او غیبت و سرگردانی وجود دارد، بعضی در این راستا گمراه گردند، و بعضی راه هدایت را شناخته و می پیمایند.

اصبغ بن نباته : ای امیر مؤ منان ! غایب بودن آن حضرت ، و سرگردانی تا چه حد است ؟

امام علی : طول غیبت ، شش روز یا شش ماه ، یا شش سال است (واحد هر دوره ، شش مرحله است ، و خداوند پس از آن شش مرحله ، آن حضرت را آشكار می كند).

اصبغ بن نباته : آیا این (غیبت و سرگردانی ) واقع شدنی است ؟

امام علی : آری ، این موضوع مسلم است و انجام شدنی است ، ولی ای اصبغ ! تو كجا و این امر كجا؟ (یعنی تو شایسته هماهنگی و همسوئی با چنان رهبری مهم را نداری ) آنها (كه غیبت را درك كرده و در این راه استوارند) نیكان این امت همراه نیكان این عترت (خاندان رسول اكرم - ص ) هستند

اصبغ بن نباته : بعد از آن چه می شود؟

امام علی : بعد از آن ، هر چه خدا بخواهد، انجام می شود، زیرا برای خدا مقدرات وارده ها و نتیجه ها و پایانها است .(383)



استقامت در طوفان حوادث عصر غیبت مهدی (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

جمعی كه در محضر امام صادق (ع ) در خانه آن حضرت (در مدینه ) بودند، (سخن از غیبت حضرت قائم (عج ) به میان آمد) مفضل بن عمر (یكی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام ) می گوید: در این هنگام به حضور امام صادق ع رفتم ، شنیدم می فرمود:

((سوگند به خدا صاحب الامر (امام قائم علیه السلام ) از میان شما غایب گردد، و آنچنان رد پای او گم شود كه بعضی گویند: او مرد، و به هلاكت رسید، و در فلان پرتگاه سقوط كرد و شما مانند كشتی درگیر در برابر امواج دریا، پریشان و واژگون می گردید، و در این شرائط سخت كسی از شما نجات نیابد، مگر كسی كه از او پیمان گرفته و ایمان را در جای جای دلش ‍ استوار نموده ، و با روحی از جانب خود، نیرومند كرده است .

آنگاه فرمود: ((همانا دوازده پرچم مشتبه ، بر افراشته گردد (و مردم مسلمان به چندین دسته حتی تا 12 دسته در آیند) كه روشن نیست از پرچمها، پرچم حق است )) (حق و باطل در میان هم اشتباه می گردد).

مفضل وقتی كه این سخن را شنید، منقلب شد و بی اختیار گریه كرد.

امام صادق : به مفضل رو كرد و فرمود: ((چرا گریه می كنی ؟))

مفضل : قربانت گردم ، چگونه گریه نكنیم كه می فرمائی : مسلمانان دارای دوازده پرچم مختلف و مشبه می شوند، كه پرچم حق از باطل شناخته نگردد.

امام صادق (ع ) به نور خورشید كه از سوراخ اطاق وارد اطاق شده بود نگاه كرد و به حاضران و به مفضل فرمود: ((آیا این تابش خورشید، آشكار است ؟))

مفضل : آری .

امام صادق : ((امرنا ابین من هذه الشمس : راه و خط و پرچم ما، روشنتر و آشكارتر از این خورشید است )).(384)



توصیف امام صادق (ع ) از جضرت مهدی (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو حمزه می گوید: به حضور امام صادق (ع ) و عرض كردم : آیا صاحب الامر (قائم آل محمد) شما هستید؟

امام صادق : نه .

ابو حمزه : آیا پسر شما است ؟

امام صادق : نه .

ابو حمزه : آیا پسر پسر شما است ؟

امام صادق : نه .

ابو حمزه : آیا پسر پسر پسر شما است ؟

امام صادق : نه .

ابو حمزه : او كیست ؟

امام صادق : او همان كسی است كه سراسر زمین را همانگونه كه پر از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد كند، او در عصر فترت (نبودن امامان معصوم ) بیاید، چنانكه رسول خدا(ص ) در زمان نبودن رسولان ، آمد.(385)



لزوم آمادگی و زمینه سازی برای ظهور قائم (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

جمعی از شاگردان و اصحاب امام صادق (ع ) در محضرش به گرد هم آمده بودند، و سخن از ظهور و خروج امام قائم (عج ) می گفتند، امام صادق (ع ) سخن آنها را می شنید، تا اینكه آن حضرت به آنها رو كرد و فرمود:

((كجائید شما؟ هیهات ، هیهات ، سوگند به خدا آنچه كه شما به سوی او چشم می كشید (و در انتظارش هستید) نمی آید (و نهضت جهانی تحت پرچم او تحقق نمی یابد) مگر اینكه غربال شوید، نه به خدا آنچه به سویش ‍ چشم دوخته اید، واقع نمی شود مگر اینكه زیر و رو و برسی شوید، نه به خدا، آنچه چشم به سویش افكنده اید، پدیدار نمی شود مگر اینكه ، جدا شوید (و طرفداران ، حق و باطل ، مشخص گردند) نه به خدا آنچه به سویش ‍ چشم كشیده اید

نمی آید مگر بعد از نومیدی ، نه به خدا آنچه به جانبش چشم گشوده اید نمی آید مگر وقتی كه شقاوت به شقاوتمند، و سعادت به سعادتمند برسد)). (386)

ابو بصیر به امام صادق (ع ) عرض كرد: ((آیا به عقیده شما من حضرت قائم (عج ) را درك می كنم ؟))

امام صادق (ع ) در پاسخ فرمود: ((ابو بصیر! مگر تو امامت را نمی شناسی ؟

ابو بصیر: چرا، سوگند به خدا، امام من شما هستید، و در این هنگام دست حضرت را گرفت .

امام صادق : ای ابو بصیر! به خدا از اینكه در خیمه حضرت قائم (عج ) بر شمشیرت (برای جانبازی در راه او) تكیه نكرده ای ، باكی نداشته باشد (387) (زیرا تو كه امام خود را شناختهای و در خط او حركت می كنی و همواره در انتظار فرمان او بسر می بری ، ثواب آن مانند آن است كه امامت ظهور كرده ، و تو پا در ركاب ، آماده یاری به او هستی )



دیدار عجیب ابو سعید هندی با امام زمان (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابو سعید غانم هندی می گوید: در كشمیر هند دوستانی داشتم كه از رجال كشور، در اطراف شاه آنجا بودند، آنها چهل نفر بودند كه همه آنها كتابهای آسمانی : تورات ، انجیل ، زبور و صحف ابراهیم (ع ) را مطالعه می نمودند، من و آنها مبلّغ دین (مطابق ادیان گذشته ) بودیم و بین مردم قضاوت می كردیم ، و درباره حلال و حرام فتوا می دادیم ، حتی خود شاه و مردم دیگر، در این امور به ما مراجعه می كردند.

روزی بین ما سخن از پیامبر(ص ) به میان آمد، به این نتیجه رسیدیم كه نام پیامبر اسلام (ص ) در كتابهای آسمانی هست ، ولی ما از وضع او بی اطلاع هستیم (388) لازم است به جستجوی او بپردازیم ، و اطلاعاتی درآیم مورد كسب كنیم ، همه دوستان به اتفاق ، رای دادند كه من ، این مساءله مهم را پی گیری كنم .

ابو سعید هندی می گوید: از كشمیر بیرون آمدم ، پول بسیار برداشتم ، دوازده ماه به سیاحت و سفر و جستجو پرداختم ،

تا نزدیك كابل (پایتخت افغانستان فعلی ) رسیدم ، عده ای از تركهای آن سامان ، سر راه مرا گرفتند، و پولهایم را ربودند و مرا آن چنان كتك زدند كه چند جای بدنم زخمی شد، سپس مرا به شهر كابل بردند، وقتی كه شاه كابل از جریان من آگاه شد، مرا به شهر بلخ فرستاد، و گزارش كار مرا به فرمانروای بلخ به نام ((داود بن عباس بن ابی اسود)) دادند، گزارش این بود كه : ((این شخص به نام سعید غانم هندی ، برای جستجوی دین و پیامبر اسلام (ص )، از هند بیرون آمده و زبان فارسی را آموخته و با فقهاء و علما مناظره و بحثها كرده است .))

داود بن عباس ، مرا به مجلس خود احضار كرد، و دانشمندان را جمع كرد تا با من مباحثه كنند.

من به آنها گفتم : ((من به انگیزه جستجوی پیامبر اسلام ، از وطن خود بیرون آمده ام ، پیامبری كه نامش را در كتابهای آسمانی پیامبران دیده ام .

دانشمندان : او كیست و جه نام دارد؟

ابو سعید: او محمد(ص ) نام دارد.

دانشمندان : او پیامبر ما است كه تو در جستجوی او هستی .

آنگاه ابو سعید شرایع و احكام پیامبر اسلام (ص ) را از آنها پرسید، و آنها او را به احكام و شرایع اسلام آگاه كردند.

آنگه ابو سعید به آن دانشمندان رو كرد و گفت : ((من می دانم كه محمد(ص ) پیامبر خدا است ، ولی نمی دانم كه آیا او،

همین فردی است كه شما او را معرفی می كنید یا نه ؟ از شما تقاضا دارم محل او را به من نشان دهید، تا نزدش بروم ، و از نشانه ها و دلیلهائی كه می دانم از او بپرسم ، اگر همان شخص بود، كه به مقصود رسیده ام و به او ایمان می آورم . دانشمندان : او وفات كرده است .

ابو سعید: جانشین و وصی او كیست ؟

دانشمندان : وصی و جانشین او ((ابوبكر)) است .

ابو سعید: نام ابوبكر چیست ؟

دانشمندان : نام او عبدالله بن عثمان است ، و او را به قبیله قریش نسبت داده اند.

ابو سعید: نسبت پیغمبر خود محمد(ص ) را برایم بگوئید.

دانشمندان نسبت پیامبر(ص ) را گفتند.

ابو سعید گفت : ((این شخص (پیامبر) آن نیست كه من در جستجویش ‍ هستم ، زیرا جانشین پیامبر اسلام (ص )، برادر دینی او و پسر عموی نسبی او، و شوهر دختر او، و پدر فرزندان (نوادگان ) او است ، و آن پیامبر(ص ) را در سراسر زمین ، نسلی جز از فرزندان جانشین نمی باشد)).

در این هنگام ، دانشمندان حاضر (كه همه از اهل تسنن بودند) بر سر ابو سعید فریاد كشیدند، و به فرمانروای بلخ گفتند: ای امیر، این شخص از شرك بیرون آمده و به سوی كفر رفته و ریختن خونش حلال است .

ابوسعید: ای مردم ! من دارای دینی هستم كه به آن معتقد می باشم و تا محكمتر از آن را نیابم ، از آن دست نمی كشم ، من اوصاف این مرد (پیامبر و مشخصات جانشین او) را در كتابهائی كه بر پیامبران پیشین نازل شده خوانده و دیده ام ، از كشور هند با آن همه عزتی كه در آنجا داشتم ، فقط به خاطر یافتن دین حق بیرون آمده ام ، و چون درباره پیامبری كه شما برایم ذكر نمودید، به جستجو پرداختم دیدم او همان پیامبری است كه نامش (با مشخصات جانشین ) در كتابهای آسمانی آمده ، ولی با آنكه شما ذكر می كنید تطبیق نمی كند، از من دست بردارید.

امیر بلخ به دنبال مردی به نام ((حسین بن اشكیب )) فرستاد، او حاضر شد، و به او گفت : با این مرد هندی (یعنی من ) مباحثه كن .

حسین بن اشكیب به امیر گفت : خدا كارت را سامان بخشد، در این مجلس ‍ دانشمندان و فقهای بزرگ كه از من داناتر و بیناتر هستند تشریف دارند، من درباره آنها چه بگویم .

امیر بلخ : آنچه می گویم بپذیر، و با این مرد در خلوت مباحثه كن و با او مهربان باش .

ابو سعید می گوید: با حسین بن اشكیب ، گفتگو كردیم ، سر انجام او به من گفت : آنكسی كه تو در جستجوی او هستی ، همان پیامبری است كه این دانشمندان ، او را به تو معرفی كرده اند، ولی جانشین او، اینگونه كه اینها گفتند نیست ، بلكه وصی و جانشین او، علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب (ع ) و شوهر فاطمه (س ) دختر محمد(ص ) و پدر حسن و حسین (ع ) نوادگان محمد(ص ) می باشد.

ابو سعید: ((الله اكبر، همین است كه من در جستجویش هستم )).

ابو سعید می گوید: نزد امیر بلخ ، داود بن عباس رفتم ، و گفتم : ((ای امیر آنچه در جستجویش بودم ، یافتم و من گواهی میدهم كه معبودی جز خدای یكتا نیست ، و محمد رسول او است )).

امیر بلخ با من خوش رفتاری كرد، و به من احسان نمود و به حسین بن اشكیب گفت : ((همدم نیكی برای ابو سعید باشد)).

من نزدیك حسین رفتم و با او همدم شدم ، و او تعالیم اسلام را به من آموخت ، به او گفتم : ((ما در كتابهای آسمانی پیامبران پیشین خوانده ایم ، كه محمد(ص ) آخرین پیامبر است ، و بعد از او پیامبری نخواهد آمد، و مقام رهبری ، بعد از او مخصوص وصی و وارث و جانشین او است ، سپس ‍ مخصوص وصیّ پس از وصیّ دیگر، و همواره فرمان خدا (در مورد امر رهبری ) در نسل آنها جریان دارد، تا دنیا به پایان رسد، بنابراین وصیّ وصیّ محمد(ص ) كیست ؟

حسین بن اشكیب : او حسن (ع ) و بعد از او حسین (ع ) فرزندان محمد(ص ) هستند، و همچنان ادامه یافت تا اكنون وصی آنها ((صاحب الزمان ))(ع ) است .

آنگاه حسین بن اشكیب ، آنچه را در مورد امام زمان (ع ) و غیبت او و ستمهای بنی عباس بود، برای ابو سعید نقل كرد، و همه چیز را به آگاهی ابو سعید رسانید.

ابو سعید كه یك مسلمان شیعه متعهد شده بود، از آن پس به جستجوی حضرت قائم (ع ) پرداخت تا اینكه در این راستا نیز موفق گردد.

ابو سعید در جستجوی صاحب الزمان (ع ) بود، به قم آمد و در سال 264 ه -.ق همراه ما (شیعیان ) بود و با آنها به بغداد مسافرت كرد، یكی از دوستانش از اهل سند كه پیرو كیش سابق ابوسعید بود، نیز همراه ابو سعید.

عامری می گوید: ابو سعید به من گفت : ((من از اخلاق دوستم خوشم نیامد، از او جدا شدم تا به قریه عباسیه رفتم در آنجا پس از نماز، همچنان درباره آن كسی كه در جستجویش بودم می اندیشیدم ، ناگاه شخصی نزد من آمد و نام هندی مرا ذكر كرد و گفت : آیا تو فلانی (ابو سعید غانم ) هستی ؟))

گفتم : آری .

گفت : ((آقایت تو را دعوت كرده دعوتش را اجابت كن ))

ابوسعید می گوید: همراه او به راه افتادم ، او همواره مرا از این كوچه به آن كوچه (در قریه عباسیه در نهر الملك ) می برد، تا به خانه و باغی رسید دیدم حضرت در آنجا نشسته است ، و به زبان هندی ، به من خوش آمد گفت ، فرمود: حالت چطور است ؟ حال فلانی و فلانی كه از آنها جدا شدی چگونه است تا نام چهار نفر (از دوستان هندی مرا) شمرد، و جویای حال هر یك یك آنها گردید، و سپس به زبان هندی همه سرگذشت های مرا به من خبر داد، آنگاه فرمود: ((می خواستی با اهل قم برای انجام حج به مكه بروی ؟))

عرض كردم : آری ای مولای من !

فرمود: امسال با آنها به حج نرو، و مراجعت كن و سال آینده به حج برو، آنگاه كیسه پولی كه همراهش بود نزد من نهاد و فرمود: ((این پولها را خرج كن ، و در بغداد نزد فلانی - نامش را برد - مرو و به او چیزی نگو)).

محمد بن محمد عامری می گوید: ((سپس ابو سعید هندی به قم آمد، در حالی كه به هدف رسیده بود، سرگذشت خود را برای ما تعریف كرد...)).

او سال بعد به حج رفت ، و نیز به خراسان رفت و از خراسان هدیه ای برای ما فرستاد، و مدتی در خراسان بود و سرانجام در آنجا وفات كرد، خدایش ‍ او را بیامرزد. (389)

ملاقات حسن بن نضر با امام زمان (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حسن بن نضر و ابوصِدام و جماعتی بعد از وفات امام حسن عسكری (ع ) درباره وكلای آن حضرت ، و چگونگی مصرف وجوهی كه در نزد آنها بود گفتگو می كردند.

حسن بن نضر عازم حج بود و وصیت خود را به ((احمد بن یعلی )) نمود، از جمله مقداری پول وصیت كرد كه به ناحیه مقدس فرستاده شود، و به احمد وصیت نمود كه آن پول را به هیچ كسی جز به شخص صاحب الزمان (ع )، پس از آنكه او را كاملا شناخت ندهد.

حسن بن نضر در مسیر خود به مكه به بغداد رفت ، در آنجا خانه ای اجاره كرد و در آنجا فرود آمد، یكی از وكلای امام حسن عسكری (ع ) نزد او آمد و مقداری لباس و پول نزد او گذاشت تا به ناحیه مقدسه برسد.

سپس وكیل دیگری آمد و او نیز مقداری پول و لباس در نزد حسن بن نضر گذاشت ، سپس احمد بن اسحاق (وكیل امام حسن در قم ) به آن خانه آمد و هر چه نزدش بود به آنجا آورد.

حسن بن نضر می گوید: ((اجناس و پول زیاد در اطاق جمع شد، من در فكر بودم كه آنها را چه كنم ؟ ناگاه از ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) نامه ای به من رسید كه : ((در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور)).

من هم آنچه بود برداشتم و رهسپار (سامره ) شدم ، در مسیر راه دزدی راهزن را كه 60 نفر همراهش بود دیدم ، ولی خداوند مرا از گزند او حفظ كرد تا به سامره رسیدم ، در آنجا نامه ای به من رسید آنچه داری بیاور، من هم آنچه را داشتم در میان سبدی نهادم و به خانه امام رفتم ، در راهرو خانه ، غلام سیاه پوستی را دیدم ایستاده ، به من گفت : ((حسن بن نضر تو هستی ؟))، گفتم : آری .

گفت ، وارد شو.

وارد خانه شدم ، به اطاقی رفتم و سبد را در گوشه آن اطاق ، خالی كردم ...ناگاه دیدم در پشت پرده ای كه در آنجا آویخته بود، شخصی مرا صدا زد و گفت : ((ای حسن بن نضر، برای منتی كه خدا بر تو نهاد (كه امام خود را شناختی و حقش را به او رساندی ) شكر كن ، و شك و تردید به خود راه نده ، چرا كه شیطان دوست دارد كه تو شك كنی ))، آنگاه آن حضرت دو لباس به من داد و فرمود: ((اینها را بگیر و با خود داشته باش كه به آنها نیاز پیدا می كنی )).

حسن بن نضر آنها را گرفت ، و به وطن خود بازگشت ، و در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت ، و با همان دو لباس ، او را كفن كردند. (390)



نامه امام عصر(عج ) به ابن مهزیار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن ابراهیم بن مهزیار (كه پسر وكیل امام حسن عسكری (ع ) در اهواز بود) می گوید: بعد از وفات امام حسن عسكری (ع )، درباره جانشین آن حضرت به شك افتادم و نزد پدرم (ابراهیم ) مال زیادی از سهم امام (ع ) جمع شده بود، پدرم آن اموال را برداشته و سوار كشتی شد (تا آنها را به سامره نزد امام ببرد) من نیز (برای بدرقه پدرم ) به دنبال او رفتم سوار كشتی شد، ولی در كشتی تب شدیدی كرد و گفت : ((پسر جان مرا برگردان كه این بیماری نشانه مرگ است ، و به من گفت : نسبت به این اموال از خدا بترس (و آن را از دستبرد ورثه و دیگران حفظ كن و به صاحبش برسان )، و وصیت خود را به من كرد و پس از سه روز از دنیا رفت .

من با خود گفتم : پدرم وصیت بی مورد نكرده است ، من این اموال را به بغداد می برم و خانه ای در آنجا اجاره می كنم و این اموال را در آنجا نگه می دارم تا امام بر حق برای من اثبات گردد، آنگاه آن اموال را به او می سپرم ...

به بغداد رفتم و اموال را در خانه ای اجاره ای ، كنار شط جای دادم ، پس از چند روز از آستان قدس امام زمان (ع ) نامه ای برای من آمد كه تمام مشخصات آن اموال ، و حتی قسمتی از آن را كه خودم نمی دانستم ، در آن نامه نوشته شده بود، من اطمینان یافتم و همه آن اموال را به آن نامه رسان سپردم ، پس از چند روز نامه دیگری آمد كه ما تو را به جای پدرت نصب كردیم ، خدا را شكر و سپاسگذاری كن (391)



راز پذیرفته نشدن سهم امام (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر غیبت صغری بود، مردی از اهالی عراق ، سهم امام خود را به ناحیه مقدسه امام زمان (عج ) فرستاد، سهم امام او قبول نشد و رد گردید، به او گفته شد كه چون حق پسر عموهایت كه 400 درهم است ، در میان این اموال است باید حق آنها داده شود.

بعد معلوم شد كه آن مرد، در ملكی با پسر عموهایش شریك بود، و حق آنها را نداده بود، چون حساب كرد دریافت كه حق پسر عموهایش همان 400 درهم است ، این مقدار را از مال ، بیرون كرد و به صاحبانش رسانید و بقیه را به ناحیه مقدسه فرستاد، آنگاه سهم امام او پذیرفته گردید. (392)



استجابت دعای امام زمان (ع ) در حق بیمار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

محمد بن یوسف می گوید: در پشتم دمل و زخمی سخت پدید آمد، به پزشكان متعدد مراجعه كردم و به دستور آنها عمل نمودم ، ولی نتیجه نگرفتم ، سرانجام به اتفاق گفتند: ((ما در مورد این درد، دوائی نیافتیم )).

نامه ای برای ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) نوشتم و از آقا درخواست دعا نمودم ، جواب نامه آمد و در آن نوشته بود: ((خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد)).

یك هفته نگذشت كه به طور كلی آن زخم برطرف شد و جای آن مثل كف دستم ، صاف گردید، محل زخم را به یكی از پزشكان آشنا نشان دادم ، او گفت : ما برای این نوع زخم و درد داروئی را نمی شناسیم )) (بنابراین زخم تو با دارو خوب نشده بلكه دست اعجازی در كار بوده است ) (393)



جستجو برای یافتن جانشین امام حسن (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

مردی از اهالی مصر كه شیعه بود اموالی به عنوان سهم امام (ع ) به مكه آورد امام حسن عسكری (ع ) از دنیا رفته بود، در مورد اینكه این اموال باید به چه كسی داده شود، اختلاف شد، بعضی گفتند: امام حسن عسكری از دنیا رفته و برای خود جانشینی نگذاشته ، و بعضی گفتند: جانشین او برادرش جعفر (كذاب ) است ، سرانجام مردی را كه بنام ابوطالب خوانده می شد به سامره برای تحقیق فرستادند، و همراه او نامه ای بود، ابو طالب به سامره رفت نخست نزد جعفر كذاب رفت ، برهان امامت را از او خواست ، او در پاسخ گفت : ((فعلا برای پاسخ دادن ، آماده نیستم )).

ابو طالب به در خانه ناحیه مقدسه (در خانه امام حسن عسكری ) آمد، و نامه را در آنجا به اصحاب امام داد، جواب آمد: ((خداوند درباره رفیقت (یعنی صاحب مال ، مرد مصری ) كه از دنیا رفت به تو اجر دهد (یعنی تسلیت می گوئیم ) او از دنیا رفت و در مورد اموالش به مرد درستكاری وصیت كرد، تا هرگونه كه (شرعا) روا و شایسته است ، رفتار كند، و نامه او جواب داده شد)) (394) به این ترتیب ابو طالب دریافت كه جانشین امام حسن (ع ) همان آقازاده (حضرت مهدی ) است كه جواب نامه و مشخصات وصیت مرد مصری را بیان نمود است .



عزل خدمتكار شرابخوار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حسن بن خفیف می گوید: پدرم ((خفیف )) گفت : حضرت قائم (ع ) غلامانی به مكه فرستاد و همراه آنها دو خدمتكار نیز بودند، و به من نیز نامه نوشت كه همراه آنها باشم ، من همراه آنها به سوی مكه حركت كردیم ، وقتی كه در مسیر راه به كوفه رسیدیم ، یكی از آن دو خدمتكار شرابی مست كنند خورد، هنوز از كوفه بیرون نرفته بودیم كه از سامره (از ناحیه مقدسه امام زمان ع ) نامه آمد: ((خدمتكاری را كه شراب خورده ، برگردانید و او را از كار عزل كنید)). (395)



راز قطع حقوق ماهیانه جُنَید



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(فارس بن حاتم قزوینی ، مردی بدعتگزار و فاسق بود، امام هادی (ع ) كشتن او را لازم دانست ، سر انجام شخصی به نام ((جُنَید)) به دستور امام هادی (ع ) ((فارس )) را غافلگیر كرد و كشت ، و جنید گریخت و شناخته نشد، امام حسن عسكری (ع ) حقوق ماهیانه ای برای جنید تعیین كرد كه به او می دادند، و به افرادی مانند ابوالحسن و رفیقش : نیز از جانب امام حسن (ع ) حقوقی داده می شد)

پس از شهادت امام حسن عسكری (ع )، نامه ای از ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) در مورد ادامه پرداخت حقوق ابوالحسن و رفیقش آمد، ولی در مورد ادامه پرداخت حقوق ماهیانه ((جنید)) نامه ای نیامد.

حسین بن محمد اشعری می گوید: من در این مورد، اندوهگین بودم كه چرا پرداخت حقوق جنید تجدید نشده است ؟ و راز آن را نمی دانستم ، چندان نگذشت كه خبر آمد كه جنید از دنیا رفته (396) (فهمیدم كه راز قطع شدن حقوق جنید آن بود كه بعد از چند روز جنید، فوت می كند)



پذیرش دكانها، بابت بدهكاری سهم امام (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

عصر غیبت صغری بود، محمد بن هارون می گوید: پانصد دینار سهم امام به ناحیه مقدسه امام عصر (عج ) بدهكار بودم ، ولی در مضیقه بودم و دستم تهی بود، از این رو در مورد بدهكاری خود ناراحت بودم ، پیش خود بدون آنكه به زبان بیاورم ، گفتم : ((دكانهائی دارم ، آنها را به 530 دینار خریده ام آنها را به جای 500 دینار بدهكاری خود می گذرم )).

چندی نگذشت كه حضرت قائم (عج ) (از جانب ناحیه ) به محمد بن جعفر نوشت : ((دكانها را از محمد بن هارون ، بجای 500 دینار بدهكاریش ‍ بپذیر)) (397)



دستور نگرفتن سهم امام ، به خاطر حفظ جان وكلا



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

به عبیدالله بن سلیمان ، وزیر طاغوت وقت ، خبر دادند كه حضرت مهدی (عج ) دارای چند وكیل است كه سهم امام ها را به نمایندگی از آن حضرت ، از شیعیان می گیرند.

وزیر تصمیم گرفت تا وكیل ها را دستگیر كند، جریان را با خلیفه در میان گذاشت ، خلیفه گفت : ((به جستجوی خود آن مرد (حضرت مهدی علیه السلام ) بپردازید و ببینید در كجاست ؟))

سلیمان (پدر وزیر) گفت : ((به نظر من افرادی جاسوس را می گماریم ، كه (به عنوان شیعه ) مبلغی پول بابت سهم امام نزد وكیلهای ناحیه مقدسه ببرند، وقتی كه پول را به وكیل دادند و آن وكیل قبول كرد، بی درنگ وكیل را دستگیر می كنیم ))

بنا شد همین تصمیم اجرا گردد، از ناحیه مقدسه ، نامه ای به وكلاء رسید كه از هیچكس پول قبول نكنید و از گرفتن سهم امام (ع ) خود داری كنید.

جاسوسها پراكنده شدند، یكی از آنها نزد ((محمد بن احمد)) (یكی از وكلای امام ) آمد و در خلوت به او گفت : ((مالی بابت سهم امام (ع ) همراه دارم ، می خواهم به شما بدهم )).

محمد گفت : اشتباه كردی ، من از این موضوع بی اطلاع هستم .

آن جاسوس ، همواره با مهربانی و نیرنگ خود، می خواست پول را به او بدهد، ولی محمد بن احمد، خود را به نادانی می زد، به این ترتیب جاسوسها به كشف راز، دست نیافتند. (398)



امام عصر (عج ) انتقام گیرنده خون حسین (ع )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(عصر امام صادق (ع ) بود، یكی از شاگردان امام صادق (ع ) به نام ) كرّام می گوید: پیش خود سوگند یاد كردم كه هرگز در روز غذا نخورم (روزه بگیرم ) تا حضرت قائم آل محمد(ص ) ظهور كند، به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم : ((شخصی از شیعیان سوگند یاد كرده كه هرگز روزها غذا نخورد تا امام قائم (عج ) ظهور نماید)) (چه صورت دارد؟)

امام صادق (ع ) فرمود: بنابراین ای كرام ! باید هر روز را روزه بگیری ، ولی دو روز در ایام سال یعنی عید قربان و عید فطر را روزه نگیر، و همچنین سه روز تشریق (روز 11 و 12 و 13 ذیحجه ) و وقتی كه بیمار و مسافر هستی روزه نگیر، (برای اینكه بدانی در انتظار حضرت قائم ، تا چه اندازه مهم است ، به این مطلب توجه كن :) هنگامی كه امام حسین (ع ) به شهادت رسید، آسمانها و زمین و هر چه در آنها است و فرشتگان ناله كردند و گفتند: ((خداوندا به ما اجازه بده مخلوقات را هلاك و نابود كنیم ، زیرا به حریم تو بی احترامی كردند، و برگزیده تو را كشتند)).

خداوند به آنها وحی كرد: ((ای فرشتگان و آسمانها و زمین ، آرام باشید))، سپس خداوند، یك پرده از پرده ها را عقب زد، محمد(ص ) و دوازده وصی او در آنجا بودند، آنگاه دست قائم (عج ) را گرفت و سه بار فرمود: ((ای فرشتگانم و ای آسمانها و زمینم ، بهذا انتصرُ لهذا: ((به وسیله این (قائم ) انتقام می گیرم از (خون ) این (امام حسین علیه السلام )(399)



توانمندی و جوان بودن حضرت مهدی (عج )



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

حكم بن ابی نعیم می گوید: در مدینه به حضور امام باقر(ع ) رفتم و گفتم : ((من بین حجرالاسود و مقام ابراهیم (كنار كعبه ) نذر كرده ام كه اگر با شما ملاقات كنم ، از مدینه بیرون نروم ، مگر اینكه بدانم شما قائم آل محمد(ص ) هستید یا قائم نیستید؟)).

آن حضرت سكوت كرد و چیزی به من نگفت ، من سی روز در مدینه ماندم ، سپس آن جناب در راهی به من برخورد و فرمود: ((ای حكم ، هنوز اینجا هستی ؟))

عرض كردم : آری زیرا نذر كرده ام و شما به من امر و نهی نكردید و به من پاسخ ندادید.

فرمود: ((فردا صبح زود نزد من بیا)).

فردای آن روز به خانه آن حضرت رفتم و به محضرش شرفیاب شدم ، فرمود: ((مطلبت را بپرس )).

عرض كردم : من بین ركن و مقام نذر كرده ام و روزه و صدقه بر گردن گرفته ام كه اگر شما را ملاقات كنم ، از مدینه بیرون نروم مگر اینكه بدانم آیا شما قائم آل محمد(ص ) هستید یا نه ؟ اگر قائم هستید، در خدمت شما بمانم و حامی شما باشم ، وگرنه برای كسب معاش ، در روی زمین بگردم .

امام باقر: ای حكم ! همه ما قائم (قیام كننده ) به امر خدا هستیم .

حكم : آیا شما مهدی (هدایت كننده ) هستید؟

امام باقر: همه ما مهدی هستیم و به سوی خدا هدایت می كنیم .

حكم : آیا شما صاحب شمشیر هستید؟

امام باقر: همه ما صاحب شمشیر و وارث شمشیر هستیم .

حكم : آیا شما دشمنان خدا را می كشید و به دوستان خدا، عزت می بخشید و بوسیله شما دین خدا دین خدا در همه جا آشكار می شود؟

امام باقر: ای حكم چگونه آن كس (آن قائم با این اوصاف ) من باشم با اینكه 45 سال از عمرم گذشته است ، در صورتی كه صاحب این امر (كه تو می پرسی ) از من به دوران شیرخوارگی نزدیكتر، و هنگام سوار شدن ، از من چالاكتر است (400)(یعنی او همانند جوان نیرومند و زبر دست است ، چنانكه طبق بعضی از روایات ، سیمای آن حضرت هنگام ظهورش همانند سیمای یك جوان چهل ساله نیرومند و پرتوان می باشد و همانند مردان بنی اسرائیل است - اثباة الهداة ج 7 ص 185)


باب حالات الائمه (ع ) في السن ، حديث 2، ص 383 - ج 1 - ماجراي سخن گفتن عيسي (ع )، در گهواره و معرفي خود به عنوان پيامبر، در آيات 31 تا 33 سوره مريم آمده است .

319- همان ، حديث 6، ص 384 - ج 1

320- همان ، حديث 3، ص 383 - ج 1

321- همان ، حديث 8، ص 384، ج 1 - بايد توجه داشت كه استدلال امام جواد(ع ) بر اين اساس ‍ است كه حضرت علي (ع ) در سن نه سالگي پيرو كامل پيامبرغ بود و ايمان كامل داشت (چنانكه اصل اسلام علي (ع ) در 9 سالگي مورد اتفاق شيعه و سني است )، بنابراين اگر سن كم دليل عدم شايستگي براي مقامات عالي باشد، پس چرا حضرت علي (ع ) در سن كم داراي عالي ترين مقام ايمان و پيروي از رسول خدا(ص ) شده است ؟ (دقت كنيد) با توجه به اينكه طبق روايات ، پيامبر(ص ) در همان ايام ، علي (ع ) را به عنوان جانشين معرفي كرد.

322- باب الاشارة و النص علي ابي الثاني (ع )، حديث 12، ص 322 - ج 1 - مرقد شريف علي بن جعفر(ع ) در يكي از سه جا واقع شده : يا در قم ، يا در بيرون شهر سمنان و يا در قريه عريض (يك فرسخي مدينه ) قرار دارد.

323-باب مولد ابي جعفر علي ثاني ، حديث 2، ص 492 - ج 1

324- همان ، حديث 2، ص 493 - ج 1

325- جريان به گونه اي بود كه امام جواد(ع ) به طور اجبار در آن مجلس ، حضور داشت ، ولي در همان مجلس ، نهي از منكر كرد، و بساط عياشان از خدا بي خبر و بردگان زر و زور را بهم زد.

326- همان ، حديث 4، ص 494 و 495 - ج 1

327- همان ، حديث 3، ص 494 - ج 1 - و باب حالات الائمه في السن ، حديث 7 ص 384 - ج 1

328- همان ، حديث 5، ص 495 - ج 1

329- همان مدرك

330- همان ، حديث 5، ص 495 - ج 1

331- همان مدرك

332- همان ، حديث 6، ص 495 و 496 - ج 1

333- همان ، حديث 8، ص 496

334-بحار، ج 50، ص 221 (پاورقي )

335- باب مولد ابي جعفر، محمد بن علي الثاني (ع )، حديث 9، ص 496 - ج 1

336- همان ، حديث 10، ص 497 - ج 1

337- همان ، حديث 11، ص 497 - ج 1

338- باب الفيي ء و انفال ، حديث 27، ص 548 - ج 1

339- باب ما يفصل به بين دعوي المحق و المبطل ...حديث 9، ص 353- ج 1

340- باب الاشارة و النص علي ابي الحسن الثالث (ع )، حديث 1، ص 323، ج 1

341- همان ، حديث 2، ص 324 ج 1، با تلخيص و اقتباس

342- باب مولدابي الحسن علي بن محمد(ع ) حديث 1، ص 498 - ج 1

343- تتمه المنتهي ، ص 238

344- باب مولد ابي الحسن علي بن محمد(ع ) حديث 2، ص 498 - ج 1

345- همان ، حديث 3، ص 498 و 499

346- تتمه ، حديث 4، ص 499 - ج 1

347- همان ، حديث 5، ص 500 - ج 1

348- همان ، قسمت اول حديث 8، ص 502 - ج 1

349- همان ، حديث 9 ص 502، ج 1

350- باب الاشاره و النص علي ابي محمد (ع )، حديث 8 ص 326 و 327 - ج 1. با تلخيص و اقتباس

351- همان ، حديث 10، ص 327 ج 1

352- باب مايفصل به دعوي المحق و المبطل ، حديث 4، ص 347

353- همان ، قسمت اول حديث 1، ص 503 و 504، ج 1 (باتلخيص ).

354- همان ، قسمتي از حديث 1، ص 505 - ج 1 - با تلخص

355- همان ، قسمت آخر حديث 1، ص 505 و 506 - (بطور اقتباس ) - ج 1

356- همان ، حديث 3، ص 506 و 507 - ج 1

357- همان ، حديث 4، ص 507 - ج 1

358- - همان ، حديث 8، ص 508 - ج 1

359- همان ، حديث 9، ص 508 ج 1 - بنابراين ، طبق پاسخ امام حسن (ع )، معني آيه چنين مي شود: ((مجاهدان مخلصي كه در برابر خدا و رسول و امامان بر حق ، امامان ناحق را به رهبري بر نمي گيرند)).

360- همان ، حديث 10، ص 508 - ج 1

361- صقالبي ها: مردمي بودند كه به ((صقالبه )) (محلي بين بلغار و قسطنطنيه ) نسبت داشت ، و داراي زبان مخصوصي بودند.

362- همان ، حديث 11، ص 509، ج 1

363- همان ، حديث 13، ص 509 - ج 1

364- همان ، حديث 14، ص 509 - ج 1

365- همان ، حديث 15، ص 510 - ج 1

366- همان ، حديث 16، ص 510 - ج 1

367- همان ، حديث 17، ص 510.

368- همان ، حديث 18، ص 511

369- همان ، حديث 20، ص 511 - ج 1

370- همان ، حديث 21، ص 512 - ج 1

371- همان ، حديث 22، ص 512 - ج 1

372- همان ، حديث 23، ج 1

373- همان ، حديث 24، ص 512 و 513 - ج 1

374- همان ، حديث 26، ص 513 - ج 1

375- همان ، حديث 27، ص 513، ج 1

376- باب الاشارة الي صاحب الدار(ع )، حديث 6، ص 329 - ج 1. باب مولد الصاحب (ع ) حديث 2، ص 514 - ج 1

377- باب في تسميه من راه (ع )، حديث يك ، ص 329 و 330، ج 1

378- همان ،حديث 11، ص 331 و 332 - ج 1

379- همان ، حديث 14، ص 332 - ج 1

380- متن دعا چنين است :

اللهم عرفني نفسك ، فانك ان لم تعرفني نفسك لم اعرف نبييك ، اللهم عرفني رسولك فانك ان لم تعرفني رسولك ، لم اعرف حجتك ، اللهم عرفني حجتك فانك ان لم تعرفني حجتك ضللت عن ديني

381- منظور از اين جوان ، احتمالا ((نفس زكيه )) محمد بن عبدالله محض بن حسن مثني مي باشد، كه كشته شدن او از علائم ظهور به شمار آمده ، و او در عصر خلافت منصور دوانيقي به شهادت رسيد.

382- باب نادر في حال الغيبه ، حديث 5، ص 337 - ج 1

383- همان ، حديث 7، ص 338

384- همان ، حديث 11، ص 339 - ج 1

385- همان ، حديث 21، ص 341 - ج 1

386- باب التمحيص و الامتحان ، حديث 6، ص 370- ج 1

387- - باب انه من عرف امامه ، لم يضره تقدم هذا الامر او تاخر، حديث 4، ص 371 - ج 1

388- اين جريان در سالهاي آغاز ((غيبت صغري )) حدود سال 263 و 264 ه -.ق رخ داده است با توجه به اينكه غيبت صغري از سال 260 شروع شد و در سال 329 پايان يافت .

389- باب مولد الصاحب عليه السلام ، حديث 3، 515 تا 518

390- همان ، حديث 4، ص 517 و 518 - ج 1

391- همان ، حديث 5، ص 518 - ج 1

392- همان ، حديث 8، ص 519 - ج 1

393- - همان ، حديث 11، ص 519 - ج 1

394- همان ، حديث 19، ص 523 - ج 1

395- همان ، حديث 21، ص 523 - ج 1

396- همان ، حديث 24، ص 224 - ج 1

397- همان ، حديث 28، ص 524 - ج 1

398- همان ، حديث 30، ص 525 - ج 1

399- (باب ما جاء في الاثني عشر(ع )...حديث 19، ص 534 - ج 1

400- بابت ان الائمة (ع ) قائمون بامر الله ، حديث 1، ص 536 - ج 1